∆ Day 11

120 28 4
                                    

بعد از یک هفته ی شلوغ طوری که حتی اونقدر خسته به اتاق برمی‌گشتم که حال غذا خوردن هم نداشتم، چند روزی هست که کسی به جز مسئول غذا سراغم نیومده. نمی‌دونم اما حس می‌کنم حتما خبرهای جدی‌تری اون بیرون هست...
شاید هم یه جور آزمایش باشه چون بهرحال با دوربین مدار بسته‌ی توی اتاق زیر نظر دارنم...

نامجونی یه حس نگران کننده‌ای دارم و فقط میتونم امیدوار باشم این شلوغی ربطی به شماها نداشته باشه. تو این چند روز که تحت آزمایش بودم، برای اولین بار تو آرزوم برای اینکه یه روز در رو باز کنی و بیای سراغم شک کردم... برای یک لحظه فقط آرزو کردم همه تون از کشور خارج شده باشید تا دست کسی بهتون نرسه... و از خودم بدم اومد که اینقدر خودخواه بودم که بخوام برای خلاصی خودم شماها رو بکشونم چنین جایی.

امروز خواب موندم. درسته چند روزی رو خیلی کم خوابیدم اما حالا هم سه روزه توی اتاق تنها ام ولی نمی‌دونم چرا هرچی بیشتر می‌خوابم بیشتر خوابم میاد. انگیزه‌ای برای خوندن کتابم ندارم و حتی برای نوشتن از روزم...
قول میدم سعی کنم بهتر بشم. دلم نمیخواد اگر واقعاً یه روز اومدی سراغم اونقدر ضعیف شده باشم که نتونم توی چشم هات نگاه کنم... برای همین وقتی بالشم رو بغل میکنم پتو رو روی سرم می‌کشم و تصور می‌کنم اون تویی و در پناه از دوربین های مداربسته باهات حرف می‌زنم.
احتمالا وقتی این نامه‌ها رو باهم بخونیم، از خودم بابت نوشتن این خط متنفر بشم اما حتی یکبار یواشکی بوسیدمت... به جبران همه‌ی بوسه هایی که هر دو می‌خواستیم رو لب های هم بذاریم اما براش زیادی خجالتی بودیم...
وقتی دوباره ببینمت همه شون رو جبران می‌کنم... بهت قول میدم.

موقع نوشتن حس میکردم دیگه خوابم نمیاد اما با تموم شدنش دوباره اون حس کرختی رو پیدا کردم. میرم یکم دیگه بخوابم شاید بهتر شدم... به بالشم حسودی نکن ولی شاید برای این دوست دارم همه ش بخوابم چون توی خواب هام تو هنوز کنارمی...

جینی که احتمالا داره از درون به یه خرس قطبی تبدیل میشه. 😋😴

Oblivion | Sequel to PWHD 🔫Donde viven las historias. Descúbrelo ahora