36. خاکستری

436 103 85
                                    

قسمت سی و ششم

*از دید یشینگ*

وقتی جیمیون گفت که تصمیم داره آرام بخش ها رو متوقف کنه، می تونستم تقریبا مطمئن باشم که این کار یکی از اون به اصطلاح دوست های احمقشه.

اون ها نمی تونستن درک کنن شوک های ناگهانی یا یه یادآوری پیش بینی نشده تا چه حد می تونست به جیمیون صدمه بزنه.

صد البته من نمی تونستم اصرار کنم. این توجهات زیادی رو به خودش جلب می کرد. هر چند که همین حالا هم، نمی تونستم از زیر فشار نگاه هیچکدوم از افراد اون جزیره راحت باشم.

تا اینکه بالاخره، روزی که جیمیون بالاخره به قدری از آرام بخش ها راحت شده بود تا بیاد پایین و اولین شام رو دوباره بصورت جمع بخوریم، به وضوح همه مون احساس کرده بودیم که هوا سرد تر شده و من تصمیم گرفتم که برای بیشتر کردن دما سری به موتور خونه بزنم.

بهرحال تمام سیستم های گرمایشی و لوله بندی اون جزیره متعلق به حداقل 15-16 سال پیش بود.

بودن با اونا توی اون جزیره داشت مغزم رو به نقطه ی جوش می رسوند. اون ها من رو یاد آدمی که بودم می انداختن. . . خوب، بی گناه... و تلاشگر برای تبدیل کردن دنیا به یه جای بهتر... و حس اینکه اون ها اگر من رو بشناسن با چه دیدی بهم نگاه میکنن حالم رو بهم میزد.

حقیقت اصلی این بود که من از خودم متنفر بودم. من نتونسته بودم اون چیزی که قبول داشتم بمونم. . . و حالا شبیه جسمی شده بودم که هر چیزی نزدیکش باشه فاسد میکنه.

با هر بار دیدن جیمیون اسم جونمیون برام تداعی میشد و تمام خاطراتی که باهم داشتیم برام زنده میشد. اینکه چقدرررررر دوستش داشتم اما باز هم وقتی پدرم گفت که برای برگردوندم به خونه آماده س و فقط یک شرط داره، کور شدم و همه ی اون احساس رو برای یه آرزو که دیگه حتی نمی خواستم دور انداختم.

من فقط اونقدری توجه و اعتماد پدر رو خواسته بودم که دیگه نمی دونستم چرا. فقط حس می کردم زیادی برای بدست آوردنش از دست دادم که حالا که بهم رو کرده نپذیرمش.

وقتی آدم هاش رو سراغم فرستاد تا مخفیانه ملاقاتش کنم بهم گفت پایگاهی که بالاخره برای ساختش تلاش می کرده مدتیه به بهره برداری رسیده و اون دنبال آدم هایی که لایق پیوستن به ارتش مخفیش باشن.

کسایی که به گفته ی اون جهان رو طوری که بایست می بود می کردن... و اون توی آخرین ملاقات مخفیانه مون دست روی جیمیون گذاشت.

پسری که تمام نمراتش تو سطح عالی بود. توی نظم حرف نداشت و خیلی زود یاد می گرفت...

و من... با تصور اینکه وقتی اون انتخاب شده به این معنیه که میتونم پیش خودم بیارمش با نقشه ی پدر موافقت کردم... سقوط من از بالای چرخ و فلک و...

Oblivion | Sequel to PWHD 🔫Donde viven las historias. Descúbrelo ahora