27. گذشته ییشینگ / لی

411 113 63
                                    

رای؟ نظر؟ فالو؟؟

قسمت بیست و هفتم

*از دید ییشینگ*

کمر لخت جیمیون رو نوازش کردم؛ بدن هامون هنوز گرم و عرق کرده بود.

به کبودی هایی که روی گردن جیمیون گذاشته بودم نگاه کردم و با سر انگشت هام لمس شون کردم. جیمیون امروز برای اون کریس غذا برده بود. حق این بود که کل بدنش رو با جای لب هام کبود کنم...

یادم نیست دقیقا کی دلم به سمت کریس سنگی شد اما خوب یادم بود که اون برادری بود که همیشه هر چیزی که من می خواستم داشت.

چیزهایی که من لیاقت داشتنش رو داشتم اما پدر معتقد بود کریس کسیه که باید جانشینش بشه چون مادر من یه اصیل زاده نبود. البته می دونستم که ربطی به این چیز ها نداره. پدر، مادر کریس رو بیشتر از هر چیزی دوست داشت و همین دوست داشتن بیش از حدش هم زن بیچاره رو به کشتن داد.

چیزی که من بخاطر دیدنش به شهر دیگه ای برای یه زندگی عادی و بی نام نشون، به عنوان یه پسر بچه ی عادی تبعید شدم و جونسو با وجود آماده نبودن دستگاه نسیان و آزمایشی بودن مراحل اولیه ش، به اتاق نسیان برده شد... اما پدر هرگز باور نکرد که کریس هم اون لحظه پیش ما بود و همه چیز رو دید.

از طرفی خوشحال بودم که بخاطر تغییر کامل ظاهرم نمیتونه من رو بشناسه اما با هر بار فکر به همین موضوع فقط بهم یادآوری میشد که چطور مثل عروسک خیمه شب بازی حاضر شدم بذارم پدر کنترلم کنه؛ حتی نتونستم ظاهرم رو حفظ کنم... فقط برای اینکه نیمی از توجهش رو به خودم جلب کنم اما اون هیچوقت من رو به چشم یه وارث کامل برای خودش ندید.

نگاهی به بدن سفید جیمیون کنارم انداختم و پتو رو کمی روش بالا کشیدم. مطمئنا اگر پدر الان هم اینجا بود، ازم انتظار داشت جیمیونم رو مثل یه اسباب بازی برای رضایت خاطر بیشتر کریس بهش تقدیم کنم... اما حالا کسی نمی تونست همچین کاری بکنه، اینبار نه.

حالا خودم به همه چیز رسیده بودم. پدرم هیچوقت اجازه نداده بود کسی بفهمه من به عنوان پسر خودش وجود خارجی دارم. از دید بقیه من فقط یه بچه بودم که به سرپرستی گرفته شده بود اما برای من اون همیشه یه چیزی بیشتر از آقای وو بود و آخر هم کریس باعث سقوطش شد...

اگه بخوام با خودم صادق باشم، اوایل بخاطر این با کریس دلم صاف نمیشد که به دستورات پدر توجهی نمی کرد و باعث زحمتش میشد. نمی تونستم بپذیرم که کسی پدر رو ناراحت کنه اما بالاخره پدر اونقدر بهم بی توجهی کرد که من تونستم بعد 20 سال بالاخره بی اینکه متوجه بشه خودم از دایره ی نفوذش جدا کنم.

گاهی قبل از اینکه دوباره کریس رو ببینم تصور می کردم شاید اگه بتونم دوباره برادرم رو ببینم اختلافات مون رو کنار بذاریم اما اون زمان پدر نقشه های مهم تری برای من کشیده بود.

Oblivion | Sequel to PWHD 🔫Where stories live. Discover now