48. تب

469 101 75
                                    

قسمت چهل و هشتم

*از دید لوهان*

تازه روز دومی بود که بدون حضور جونسو داشتیم نفسی می کشیدیم. می تونستم حس کنم که حتی اعضای تیم خودش هم بدشون نمی اومده که چند روزی رو راحت و آروم مجبور نباشن دستورات عجیب و گاها هر لحظه تغییر کننده ش رو اجرا کنن.

این یه چیز عادی بود که در نبود جونسو 90 در صد تصمیم گیری ها به عهده ی من بود. هر چی نباشه من هنوز هم اسما پسر بنیان گذار شرکت تجاری هان بودم و یکی از سهام دارهای اصلی.

طی این سال ها به جونسو ثابت کرده بودم که به جز پیشرفت تو تجارت چیزی نمیخوام و اون هم بهم اعتماد داشت.

واقعا هم تا همین چند وقت پیش همینطور بودم. تصمیم گرفته بودم پیشرفت کنم. بی در نظر گرفتن اینکه چه کسی ممکنه سر راهم قرار بگیره و یا حتی صدمه ببینه. مدت ها بود که حس می کردم همه من رو برای چیزی که حق خودم بود و برای پس گرفتنش تلاش می کردم ترد کرده بودن. منظور از همه سه نفرن بودن. تنها افرادی که زمانی از زندگیم رو برای تحت تاثیر قرار دادن شون صرف کردم و تو هیچکدوم از موارد به جایی نرسیدم.

پدرم، که یه غریبه با رفتار مناسب رو به پسرش که فقط سعی داشت آینده ش رو جوری که خودش می خواد بسازه ترجیح داد.

یونگی... که با وجود تمام وعده هاش از کمک گروهی که باور داشت وجود دارن ناگهان غیب شد.

و سهون که هر چند با توطئه ی جونسو برای اخاذی ازش، اما نهایتا تصمیم گرفت دور از من زندگی شیرین تر و امن تری منتظرشه.

بین این سه نفر اون رو کمتر از همه سرزنش می کنم. حتی اگر بخوام با خودم صادق باشم هنوز هم هر شب دلم براش تنگ میشه. اون می تونست برای یکی که قدرش رو بدونه یه مرد واقعی باشه.

توی این سال هایی که ازش فاصله گرفته بودم خیلی عوض شده بودم. حتما اون هم همینطور بود. خیلی وقت ها به این فکر می کنم که اگر تو شرایط متفاوتی ملاقات کرده بودیم چی می شد.

خانواده ی سیاستمدار اون؛ نقطه مقابل باور های خاندان من رو داشتن اما چیزی که احتمالش زیاده اینه که احتمالا من و اون بعد از یه ملاقات خیلی رسمی نهایتا ممکن بود به عنوان نماینده های تجاری خانواده هامون تا آخر عمر فقط با هم رقابت کنیم.

من الانش هم درگیر همون کار بودم اما هیچ کجا اثری از سهون دیده نمی شد. هیچ مقاله ای تا به حال به فعالیت های کوچکترین پسر خاندان اوه نپرداخته بود و در نتیجه من کوچکترین خبری ازش نداشتم.

احتمالا بعد از اون رابطه پر ریسکی که با من تجربه ش کرده بود و بعد دل شکسته رها شده بود، از تجربه کردن چیز های جدید ترسیده بود. . .

این ها افکاری بود که من چند ماه قبل؛ یعنی تا قبل از همسفر شدن با جونسو تو جدید ترین سفرش داشتم... جزیره ای که جونسو اصرار داشت حضور من توش ضروریه... جایی که من با سهون رو برو شدم.

Oblivion | Sequel to PWHD 🔫Where stories live. Discover now