Part 10

2K 260 63
                                    

گاهی وقتی روو بلند ترین نقطه ی ساختمون ایستادم به این فکر میکنم که خودمو ازاون بالا پرت کنم پایین فقط برای تنبیه کردنه تو... 

_ناشناس


************************************
10:35 pm

لبشو گاز گرفت تا بتونه بغض بدی که تو گلوش گیر کرده بود رو از بین ببره...اما تاثیری نداشت...اشکای سمجی که توو چشماش گیر کرده بودن راهشونو پیدا کردن و رو گونه هاش ریختن...باد خنک خشکشون میکرد و جاشون با اشکای جدید گرفته میشد...ارنجشو به شیشه تکیه داد و پیشونی ملتهبشو به کف دست سردش فشرد...بجز صدای جاده صدای دیگه ای تو ماشین شنیده نمیشد...نگاهش مستقیم بود انگار جرات نداشت به شاهکارش نگاه کنه....فرمونو توو دست راستش فشار داد و نگاهی به پسری که کنارش اروم خوابیده بود انداخت...خیلی اروم...خیلی معصوم...و بی دفاع...باد موهای بلوندشو جابه جا میکرد... و همین باعث جذاب تر شدنش میشدن..نور های های چراغ های اتوبان...که هر از گاهی تو ماشین میفتاد ..صورت سفیدشو روشن میکرد...
__دوساله...دوساله که توو حسرت اینم..که بهت بگم...
بهت بگم..چقدر خاصی..چقدر کمیاب...
دو ساله چشم ازت برنداشتم....دو ساله هر روز دارم بیشتر میفهمم که تو فقط برای من افریده شدی...نیمه ی گمشده ی من...مکمل من...دو ساله شدی تمام فکر و دنیای من...دو ساله شدی مایه ی عذاب و درد من....جیمین....جیمینا....هیونگ...عشقم...هر چیزی که هستی....من دو ساله دارم جون میدم برای لمس لبات...
چرا تو هم نمیتونی منو دوست داشته باشی؟چرا نمیتونی عاشقم باشی...چرا مجبور به این کارا میکنیم.....


اشکاشو پاک کرد و لبخند تلخی زد
__شاید قراره تا اخر عمرم حسرتتو بکشم...شاید سرنوشت من اینه....اما....تو کسی هستی که منو کامل میکنه...روزامو افتابی میکنه و شبامو اروم...
پنج دقیقه بود که جلوی خونه ی هیون ایستاده بود اما نمیدونست چرا انقدر حالش بده...استرس ولش نمیکرد..احساس میکرد هر لحظه حمله ی عصبی بهش دست میده......و دلش گریه میخواست..برای خودش ..برای جیمین...اروم پیاده شد ..در سمت جیمین و باز کرد...دست زیر کمر و پاهاش انداخت و بلندش کرد و در و بست....جیمینو بیشتر به خودش فشرد و سمت خونه ی ویلایی دوستش رفت....



************************************
11:15 pm

موهاشو ول کرد و همونجور که سرش پایین بود نفس لرزونی کشید...راه نفسش تنگ شده بود...انقدر این کار به نظرش وحشتناک میومد که نمیتونست سرشو بلند کنه...انگار همه از این کارش خبر داشتن وبا چشمای سردشون داشتن محاکمه اش میکردن ...اشکاش که تمومی نداشتند و پاک کرد...اما جاش با اشکای جدید تر گرفته شد..


اروم بلند شد انگار پاهاش  تحمل وزنشو نداشتن.....
پیشونیش و به شیشه ی یخ زده ی پنجره چسبوند..تا کمی از التهاب بدنش کم کنه...طرح نفس های عمیقش باعث بخار کردن شیشه میشد و دیدشو تار میکرد...راهشو سمت سرویس کج کرد...
__باید چیکار کنم..خدایا باید چه غلطی بکنم
استرس قدرت تفکرشو ازش گرفته بود ..دستاشو توو هم مشت کرده بود پای راستشو با حالت عصبی تکون میداد...واقعا داشت چیکار میکرد...به جیمین دارو داده بود و بیهوشش کرده بود...حالا چی...تصورشم نمیکرد یه روز همچین کاری بکنه....
با مشت ابی که به صورتش پاشید مغز در حال انفجارش کمی اروم گرفت ..به چهره ی خیسش خیره شد.. اروم با خودش زمزمه کرد...
__اروم باش لعنتی...نفس عمیقی کشید..اروم باش...اروم...چیزی نشده....هیچ اتفاقی نیفتاده...
هیچکس هیچی نمیفهمه....این اولین و اخرین فرصته...اگه ازدستش بدی تا اخر عمرت مثل احمقا حسرت میخوری..به خودت بیا جانگکوک...به اندازه کافی زجر کشیدی..به اندازه کافی از دور نگاهش کردی..دیگه بسه...هیچ اتفاقی براش نمیفته...این حداقل کاریه که میتونه بکنه...اون باعث شده که اینجوری دیوونه بشی و دست به همچین کارایی بزنی...این حداقل کاریه که ....سعی کرد به حرفای کریس فکر کنه...هیچ اسیبی بهش نمیرسه..یکم به خودت فکر کن...هیچ اتفاق بدی نمیفته...در عوض اون حسرت دیوونه کننده ات از بین میره...اگه این فرصتو از دست بدی باید تا اخر عمرت با ناامیدی نگاهش کنی...این موقعیتیه که میتونی اونجور که میخوای داشته باشیش...تمام و کمال برای خودت...قبل از اینکه دست کسی بهش برسه...لازم نیست عذاب وجدان داشته باشی...این تقصیر تو نیست...
با خودش تکرار میکرد...
__این تقصیر من نیست...من اسیبی بهش نمیرسونم...فقط چند ساعته..هیچ اتفاقی نمیفته..این اولین و اخرین فرصته..تقصیر من نیست....تقصیر من نیست

PainWhere stories live. Discover now