Part 19

1.9K 202 141
                                    

__یه روزی...تو یه لحظه ای جوری میشکنی که هیچوقت نمیشه اون ترک ها رو پوشوند....و تو محکومی خودت رو با ماسکی از جنس بیخیالی پنهان کنی...مثل تو عشق بی گناه من

__ناشناس

*******************************

بعد از کنسرت توو ژاپن بعد یه استراحت خیلی کوتاه یه ساعته ...سمت فرودگاه رفته بودن و با یه پرواز چند ساعته به کره رسیده بودن...با طی کردن مسافت باقی مونده از فرودگاه تا خوابگاه حسابی خسته شده بودن و صدایی از کسی در نمیومد...

جیمین نگاه خسته ای به جانگکوک انداخت که هنذفری توو گوشش گذاشته بود و از پنجره بیرون و نگاه میکرد...براش جای تعجب داشت که چرا جانگکوک اصلا خسته نیست...یا چرا یه کلمه هم باهاش حرف نزده...خوب در واقع اون حتی بهش نگاه هم نکرده بود...خستگی اجازه ی بیشتر فکر کردن بهش نمیداد...نفسشو کلافه بیرون داد و برای هزارمین بار تمام کاراشو مرور کرد...به نظرش کاری نکرده بود که این پسر رو ناراحت کنه....سرشو تکون داد و بیشتر توو خودش فرو رفت...از خستگی زیاد میتونست تا صبح همینجا توو همین ماشین بخوابه...

با خستگی مثل لشکری شکست خورده...کیف ها و چمدوناشونو پشت خودشون میکشیدن و یکی یکی وارد خونه شدن...که صدای یونگی ته مونده ی توجهشونو سمت خودش کشید

__کاراتونو خیلی اروم انجام بدین یا بزارین برای فردا همه خستن میخوان بخوابن...با توعم تهیونگ...صدای بازیتو نشنوم

تهیونگ خسته نگاهی به هیونگش انداخت

__هیونگ به نظرت من الان انرژی بازی دارم...

جیمین کیفشو رو دوشش انداخت و پشت جانگکوک وارد اتاقش شد در واقع جانگکوک تخت و بعضی از وسایلشو به اتاق جیمین اورده بود تا کنار هم بمونن...چون گفته بود این اتاق بوی جیمین و داره و بهش ارامش میده...

کیفشو کنار تخت انداخت و کلاه و ماسکشو روی میز پرت کرد...احساس میکرد حتما باید دوش بگیره...ولی خیلی خسته بود...سریع لباساشو...با شلوارک مشکی و تی شرت سفید عوض کرد و خودشو رو تخت انداخت...نمیدونست جانگکوک داره چیکار میکنه...فقط صدای جابه جا شدن کشوها و کیف میشنید...کم کم داشت چشماش گرم میشد که با حس خیسی روی رونش تکونی خورد ولی توجهی نکرد اما با نشستن دست گرمی روی قسمت داخلی رونش چشماش با تعجب باز شدن و جانگکوک رو دیدکه زبونش و روی پوستش میکشه...

__کوکی داری چیکار میکنی

دست جانگکوک زیر تی شرتش رفت و صدای خش دارشو شنید

__بهت نیاز دارم..

جیمین اخمی کرد و جانگکوک رو که برای بوسیدنش خم شده بود به عقب هل داد...

__شوخی میکنی...من الان خیلی خستم..دارم از خواب میمیرم...برو کنار...

جانگکوک همونطور که بهش خیره بود دستشو روی دست جیمین که رو سینه اش بود گذاشت

PainWhere stories live. Discover now