___نباید تو رو به اجبار کنار خودم نگه میداشتم...پشت بال های سیاهم مخفی شدی ولی اون ها نتونستن ازت محافظت کنن...شکستی....دوباره شکستی...
___ناشناس********************
روز بعد تا بعد از ظهر از اتاقش بیرون نیومد و فقط فکر کرد...تهیونگ براش صبحانه و ناهار اورد و نگران هر چقدر پرسیده بود دلیل این کارش چیه..جیمین جواب درستی بهش نداده بود...با ناراحتی از اتاقش بیرون رفته بود....
چهل دقیقه بود که رو تختش نشسته و به انگشتاش زل زده بود
با صدای در اهی کشید و با فرض اینکه تهیونگ یا هوبی هیونگشن اروم گفت
__بله
با باز شدن در و دیدن نامجون هیونگش با استرس بهش زل زد
در و بست و سمتش رفت رو تختش نشست
__جیمینا..خوبی؟
فقط سرشو به طرفین تکون داد
نامجون با ناراحتی سری تکون داد
__فکراتو کردی؟
جیمین به هیونگش خیره شد و همون لحظه یه قطره اشک از چشماش پایین افتاد که با خشم پاکش کرد
__میخوام باهاش حرف بزنم...
نامجون لبخند غمگینی زد و اروم روی موهای بلوندشو بوسید..نوازشش کرد
__توو تراس نشسته...فقط اینو یادت باشه اون نمیدونه از رفتنش خبر داری
اینو گفت و از اتاق بیرون رفت...
بلند شد صورتشو شست و لباساشو با یه هودی مشکی و شلوار ستش عوض کرد و سمت تراس رفت
با دیدنش که رو صندلی نشسته و ساعدشو رو چشماش گذاشته بود استرس گرفت ...اما باید این کارو میکرد...اروم سمتش رفت و کنارش نشست
__جانگکوکاه
با شنیدن صدای اروم و لطیفی سریع صاف نشست و به صندلی کناریش خیره شد...بعد از یه روز کامل ندیدن واقعا دلتنگش شده بود...اونقدر که میخواست بره توو اتاقش و بگه چرا خودتو توو این روزای اخر ازم دریغ میکینی.. ولی حالا کنارش نشسته بود...نفس عمیقی کشید و تا عطر تنش ریه هاشو پر کنه...استرس بدی گرفته بود اب دهنشو قورت داد و سرشو پایین انداخت
__حالت خوبه؟کل روز از اتاقت نیومدی بیرون...
__خوبم...من..من میخواستم باهات حرف بزنم...
جانگکوک اروم سرشو تکون داد
__متاسفم..اگه..اگه دیروز اذیتت کردم
__چرا زود تر بهم نگفتی جانگکوکاه...چرا بعد از دو سال...
__چی میگفتم هیونگ...وقتی خودمم احساساتمو نمیفهمیدم...این حسو نمیفهمیدم...میترسیدم از دستت بدم...میترسیدم..جوره دیگه ای نگام کنی...متاسفم...ولی رفته رفته باهاش کنار اومدم...ولی خیلی درد داره...خیلی درد داره کسیو بخوای و نتونی داشته باشیش...هیچوقت...و نتونی بهش بگی...
جیمین اهی کشید و به اسمون ابی روبه روش خیره شد و جانگکوک به نیم رخش قشنگش....بی اختیار لبخند غمگینی روو لباش نشست... شاید دیگه نمیتونست این منظره رو ببینه...
__منو ببخش هیونگ....به خاطر اذییتام...به خاطر حرفام..به خاطر همه چیز
جیمین با بغض سمتش برگشت
__اینا تقصیر تو نیست جانگکوک
__چرا دیگه کوکی صدام نمیکنی؟
با غم به چشمای خیس جانگکوک خیره شد و موهای مشکیشو از پیشونیش کنار زد...جانگکوک لبخندی زد و چشماشو بست کوچیکترین کارای جیمین هم به اوج میرسوندش
__تو همیشه برای من کوکی می مونی...حتی اگه انقدر بزرگ شده باشی....
جانگکوک اروم دستشو گرفت که جیمین یه چیزی مثل جریان برق حس کرد که وارد دستش شد...
سرشو بالا گرفت و به چشمای کشیده ی عروسکش نگاه کرد
__اون قولی که بهم دادیو یادت نره...مواظب خودت باش و نزار کسی اذیتت کنه...نزار حرفای کسی روت اثر بزاره توو عالی هستی...جیمینا...مواظب خودت باش...
جیمین نفس عمیقی کشی و دستای جانگکوک و توو دستاش گرفت باید...تمومش میکرد...به خاطر جانگکوک...به خاطر بقیه اعضا...
__اگه من بخوام تو کنارم باشی و ازم مراقبت کنی چی؟
جانگکوک گیج بهش زل زد
__چ..چی؟
YOU ARE READING
Pain
FanfictionPain(فول شده💜) . . ژانر: ریل لایف• انگست•هارت جیمین•تجاوز•رومنس•اسمات . کاپل: کوکمین . . خلاصه: کسی از شما هست که پسر بیست و یک ساله ای و درک کنه که تو هوای سرد شبونه توو تراس اتاقش ایستاده؟کسی از شما پسر بیست و یک ساله ای رو درک میکنه که داره از د...