Part 36

1.6K 187 49
                                    

30 ژوئن 2017
(صفحه ی سفید)


*******************************


خیره ی ساعت بزرگ رو به روش بود
__یک...دو...سه...چهار...پنج
تهیونگ اخمی کرد و کنارش نشست
__پاشو جیمین باید بریم خونه...باید غذا بخوری و یکم بخوابی
__یازده...دوازده...سیزده...
تهیونگ نفس عمیقی کشید و سعی کرد آروم باشه
__جیمین با توام...پاشو..سه روزه درست حسابی نخوابیدی...چیزیم نمیخوری استخونه دستت چجوری باید جوش بخوره...

__بیست و یک....بیست و دو ...بیست وسه...
تهیونگ نفسشو با فوت بیرون داد و به زمزمه اش گوش کرد...دوباره داشت میشمرد...دوباره داشت ثانیه های ساعت رو دیوار و میشمرد...میشمرد تا ساعت نه شب بشه تا بتونه برای ده دقیقه جانگکوک و ببینه...
__الان به نظرت تو اینجا پشت اتاقش بشینی اون بیدار میشه...داری خودتو از بین میبری...
__چهل و سه...چهل و چهار...چهل و پنج
با عصبانیت از جاش بلند شد و دست سالمشو محکم گرفت و کشیدتش...
__پاشووووو
جیمین با وحشت خودشو رو زمین کشید تا تهیونگ ولش کنه
__ولم..کن...ووولممم..کن....ولم کن....


فریاد میکشید و گریه میکرد...
__ولممم کن...پنج دقیقه مونده....پنج ..دقیقه
__بسههه دیگه از دستت خسته شدم...پاشووو
__ولش کن تهیونگ
با صدای نامجون هیونگش دست جیمین و رها کرد و با عصبانیت سمت آسانسور رفت
__نامجون شی لطفا آرومتر..چه خبره
نامجون تعظیمی کرد
__معذرت میخوام پرستار کیم


سریع سمت جیمین که رو زمین نشسته بود و اشک میریخت رفت و بلندش کرد...تا روی صندلی بشینه
__هیسسس...اروم باش...ببین همین جا میشینیم...جایی نمیرم تا ببینیش..باشه؟
نفس نفس میزد و صورتش سرخ شده بود...سرشو تکون داد و اشکاشو پاک کرد و به ساعت خیره شد
نامجون با ناراحتی بهش نگاه کرد
__جیمین
سرشو برگردوند و به هیونگش خیره شد
__ببین بعد از اینکه جانگکوک و دیدی...میریم خونه دوش میگیری و غذا میخوری و یکم میخوابی صبح دوباره برمیگردیم
سرشو تکون داد
__نه ...من نمیام هیونگ


لبخندی زد و صورتشو بین دستاش گرفت
__جیمینی...مگه نمیخوای پیش کوک باشی؟
__میخوام
__خب پس برای این کار باید انرژی داشته باشی...وگرنه..دوباره حالت بد میشه و میبرنت یه اتاق دیگه و نمیتونی پیشش باشی...
با بغض نالید
__نمیخوام تنهاش بزارم
__تنهاش نمیزاری...الان میری میبینیش...بعد با هم میریم خونه و صبح دوباره برمیگردیم پیشش باشه جیمین؟
کمی فکر کرد و سرشو تکون داد
__باشه...
نامجون موهاشو نوازش کرد
__دو دقیقه مونده
جیمین سریع سمت ساعت برگشت و صورتشو با استیناش پاک کرد و موهاشو مرتب کرد...
__اه...چشمام حتما پف کردن الان...زشت شدم
نامجون اهی کشید و اشک سمج توو چشماشو پاک کرد
__خیلی هم خوبی...جانگکوک هر جور که باشی تو رو دوست داره


لبخند تلخی زد
__یه بار...بهم گفت...اگه حتی گل هم به صورتم بمالم بازم خوشگلم...اون...اون...فکر میکرد...من خوشگل ترین..پسر تو دنیام...بهش میخندیدم...و میزدمش و میگفتم چرت و پرت نگو...میزدمش و ..
گریه نزاشت ادامه ی حرفشو بزنه...
نامجون بغلش کرد
__هییی جیمین...قرار شد اروم باشی....اگه همینجور گریه کنی واقعا زشت میشیا...اوه ببین یه دقیقه مونده

PainWhere stories live. Discover now