Part 30

1.5K 173 21
                                    

__...چرا؟


__ناشناس

*******************************


قرص ویتامینشو با یه لیوان برداشت و سمت اتاقشون رفت...نگاهی بهش انداخت که روی تخت خوابیده بود و کتاب میخوند...لبخندی که داشت رو لبش ظاهر میشد و خورد و سمتش رفت
__باز که یادت رفت قرصتو بخوری
کتابشو بست و مظلوم نگاش کرد
__کوک دلم نمیخواد دیگه انقدر قرص بخورم...من حالم خوبه
__دکتر گفته باید همشو بخوری و قطعش نکنی..پس بخورش
لباشو آویزون کرد و قرصو با کمی آب خورد
جانگکوک سمت دیگه تخت رفت و دراز کشید...جیمین نگاهی بهش انداخت و لبخند غمگینی زد...از اون روز دیگه اونقدر سرد نبود...توجهشو میدید...اهمیت دادنشو...ولی جانگکوکه این روزاش هم اون جانگکوک عاشق نبود...نمیدونست چه بلایی سر اون جانگکوک اومده...نمیدونست کی؟توو کدوم لحظه اون پسر عاشق و از دست داده...فقط اینو میدونست که دلش براش تنگ شده بود ...خیلی دلش تنگ شده بود...
خودشو سمتش کشید و کمی روش خم شد
__کوکی
ساعدشو رو چشماش گذاشته بود و اون یکی دستشو رو سینه اش
__همم
دستشو گرفت و از رو چشماش برداشت...رو صورتش خم شد و بوسه ای رو لباش زد
جانگکوک لبخند کوچیکی زد ولی چشماش باز نشد
جیمین دراز کشید و سرشو رو سینه س پهنش گذاشت
__صدای قلبتو دوست دارم..ارومم میکنه..
جانگکوک نفس عمیقی کشید و سعی کرد پسش نزنه
آهی کشید...با خودش فکر کرد یعنی همه ی اینا دروغ بود؟مگه میشد؟ یه ادم انقدر راحت دروغ بگه و انقدر خوب نقش بازی کنه...
همین افکار ناخودآگاه باعث عصبی شدنش شدن...باعث شدن حس مالکیت و اون حسادت بی منطق رشد کنه ...بزرگ بشه...توو یه حرکت رو جیمین خیمه زد و دستاشو گرفت و بالا سرش نگه داشت
جیمین لبخند با محبتی زد و با عث شد چشماش شبیه هلال ماه بشن
با دیدن لبخند ناز و دوست داشتنیش لحظه ای بهش خیره موند...ام سریع به خودش اومد و اخمی کرد لباشو محکم رو لباش کوبید و شروع کرد به مک زدن لب پایینیش....جیمین ناله ای کرد و کوک سریع زبونشو وارد حفره ی داغ و شیرینش کرد...
زبونشو و خط فکش کشید و از اونجا سمت گردنش رفت و پوست سفیدشو به دندون گرفت...تا مارک خودشو روش بزاره...با بلند شدن صدای پیام گوشی جیمین کمی وول خورد تا گوشیشو بردار ولی جانگکوک نمیزاشت حرکتی بکنه
__کوک...
جانگکوک بی توجهه مشغول بوسیدن گردنش بود
__کوکی گوشیم زنگ خورد بزار ببینم کیه
جانگکوک نگاهی بهش انداخت
__من مهمم یا یه پیام؟
جیمین نگاهش کرد
__این ..این چه حرفیه...
نزاشت حرفشو کامل کنه و دوباره لباشو بوسید
حس میکرد که جیمین زیرش خیلی تکون میخوره و دستش سمت گوشیش میره با عصبانیت سرشو بالا گرفت
__داری چیکار میکنی؟
جیمین اب دهنشو قورت داد
_شاید چیز مهمی باشه
و همین کافی بود تا جانگکوک شک کنه...جیمین هیچوقت اینجوری منتظر یه پیام نبود...هیچوقت وقتی براش پیام میومد زود گوشیشو برنمیداشت تا ببینه کیه....نگاهی بهش کرد ...و از روش بلند شد
__خیلی خب
اینو گفت و سمت در رفت و تو لحظه ی اخری که داشت در و میبست دید جیمین سریع سمت گوشیش رفت...
دوباره داشت عصبانی میشد...دوباره داشت کنترلشو از دست میداد...چشماشو بست و نفس عمیقی کشید و سمت اشپزخونه رفت
یه لیوان اب ریخت و همه رو یه نفس سر کشید
جیمین مشکوک میزد و باید سر در می اورد داره چیکار میکنه...سمت اتاقشون رفت و در و اروم باز کرد...
جیمین توو اتاقش نبود با شنیدن صدای اب فهمید رفته حموم...سریع در و بست و سمت تخت رفت...دنبال گوشیش بود...همه جا رو گشت اما نبود...اخمی کرد و با به یاد اوردن کیفش نگاهی به اطراف کرد...کیفش نبود...سمت حموم رفت و در و بدون ابنکه صدایی ایجاد کنه باز کرد... کیفش رو سینک روشویی بود..نگاهی به اتاقک شیشه ای دوش کرد... شیشه ها رو بخار گرفته بود و جیمین پشتش به در بود...
سریع سمت کیفش رفت و داخلشو گشت...و با پیدا کردن چیزی که میخواست سریع از اتاق بیرون رفت
وارد دستشویی داخل راهرو شد و در و قفل کرد ..پسوورد گوشیشو زد  پیامارو باز کرد
اخرین فردی که بهش پیام داده بود تهیونگ بود...پیامارو باز کرد
__جیمین یک ساعت دیگه بریم...چون مطمعنم چند ساعت اونجا قراره بگردیم
__میدونم چی میخوام براش بخرم ته نترس زیاد معطل نمیشیم
این دوتا پیام اخری بود...اخمی کرد و پیامای بالا تر و نگاه کرد
__ته ته
__چرا داری بهم پیام میدی وقتی من توو اتاق رو به رویم؟
__چون نمیخوام کوک بفهمه
__چیزی شده؟
__ببین سونگوون اخر این هفته تولدشه و منو دعوت کرده
__خب چرا نمیخوای کوک بفهمه
__دفعه ی پیش که با سونگوون رفته بودم بیرون عصبانی شده بود
__حسودی میکنه؟
__ببین ته من میخوام با  هم بریم بیرون به بهانه خرید لباس تا من بتونم کادو مو براش بگیرم...
__هووم خیلی خب کی؟
__فردا
__به نظرت مخفی کردن کاره درستیه؟
__بهم کمک میکنی یا نه؟من باید برم به اون تولد..میدونی که سونگووون هیونگ چقدر برام عزیزه
__باشه باشه...
دستاش میلرزید...بازم دروغ ...بازم اون ادم....دندوناشو با حرص رو هم فشار میداد تا خودشو کنترل کنه...تا نره این گوشیو جلوی پاهای جیمین رو زمین نکوبه و سرش داد نکشه
سریع به صفحه پیامای سونگوون خیره شد و بازش کرد
__جیمینااا حالت خوبه؟میخواستم به یه جشن دعوتت کنم...اخر هفته ی بعدی..خب تولدمه ادمای زیادی میان...دلم میخواد حتما باشی
__اگه تونستم میام هیونگ
__جیمینا میدونی که چقدر دوست دارم..میخوام توعم باشی لطفا حتما بیا
__منم دوست دارم هیونگ حتما میام
و اون استیکر قلب شد یه تیر سمی که درست قلب جانگکوک رو هدف گرفت....اون استیکر قلب شد دلیل عذاب و عصبانیت جانگکوک...
با پاهای سست و اعصابی خراب و دستای لرزون سمت اتاقشون رفت...جیمین هنوز توو حموم بود...اروم وارد حموم شد و گوشیو توو کیفش انداخت....حالا میدونست....حالا اطمینان داشت...جیمین یه ادم دروغگو بود....نه یه فرشته ی دروغگو....یه فرشته ی دو رو و متظاهر...یه فرشته ی بد...
و این عشق...اشتباه بود...حس میکرد عاشق یه سراب شده...عاشق کسی که وجود نداشت...عاشق یه دروغ....
یه دروغ زیبا....
دیگه این عشقو نمیخواست....دیگه نمیخواست قلبش برای جیمین بتپه...دیگه نمیخواست تشنه ی وجود جیمین باشه...دیگه نمیخواست براش بمیره....
ولی....
مهم نبود که جانگکوک نمیخواستش...این عشق از بین رفتنی ...فراموش کردنی...و ضعیف شدنی نبود...
این عشق همیشه بود..هست و خواهد بود... و جانگکوک اینو خوب میدونست...
خوب میدونست....
*******************************
چند ساعت بود بی حرکت رو تخت خوابیده بود و به اسمون سیاه خیره شده بود...بوی جیمین انگار به تخت ...به دیوارای این اتاق ...حتی به لباسای تنش چسبیده بود...احساس میکرد حتی وجودش هم با جیمین مخلوط شده...احساس میکرد دیگه کاملا جانگکوک نیست....
احساس میکرد بدجوری تو این دام افتاده و با بیشتر تقلا کردن برای ازاد شدن ...بیشتر زجر میکشید...بیشتر میمرد...زخمی تر میشد
چند وقتیه که جانگکوک فهمیده بدون جیمین زندگی نیست...هوای برای نفس کشیدن نیست...جانگکوکی نیست
سخت بود تحمل اینکه میدید داره جلوش حاضر میشه...کیفشو برمیداره و بهش دروغ میگه و با تهیونگ از در بیرون میره...سخت بود...
و کاری که جانگکوک میتونست بکنه...نگاه کردن بود...شکستن...درد کشیدن...
با باز شدن در هم از جاش بلند نشد...حتی با پیچیدن بوی لطیف شکوفه های پرتقال....
حتی با شنیدن صدای قشنگش
__کوکی؟
ولی لمسش باعث شد بلند بشه و زل بزنه به فرشته ی دروغگوش....
__خریدات کوو؟
__امم..خب من از چیزی خوشم نیومد..تهیونگ زیاد  خرید کرد...
سری تکون و داد و پوزخندی به دروغش زد
__من میرم پیش جین هیونگ کارم داشت
لباساشو عوض کرد و از اتاق بیرون رفت
سریع بلند شد...و دنبال جیمین رفت پشت دیوار ایستاد و با دیدن تهیونگ که داخل اشپزخونه رفت سریع راهشو کج کرد و وارد اتاقش شد
نگاهی به پاکت های خرید رو زمین کرد سمتشو رفت و با دیدن اون پاکت که حس میکرد همون کادو ی سونگوونه بازش کرد...و با دیدن کادوی گرون قیمت...دستاش مشت شدن...کارتی که روش بود و سریع برداشت و باز کزد
__هیونگی تولدت مبارک..عاشقتم...امیدوارم همیشه خوشحال باشی و موفق...
__جیمینی
کارتو توو پاکت انداخت و از اتاق هیونگش بیرون رفت...
دستشو رو قلبش گذاشت کمی خم شد...تا شاید دردش از بین بره...اما مگه میشد...مگه امکان داشت...
__جانگکوک؟
هوسوک سمتش اومد و دستشو روو شونه اش گذاشت
__خوبی؟
با چشمای خیس یه هیونگش خیره شد...که هوسوک اخمی کرد و دستشو گرفت و سمت اتاق خودش برد
روی تخت نشوندتش
__ببینمت کوکی
جانگکوک اشکاشو پاک کرد و هوسوک خیره شد
__اتفاقی افتاده؟
سرشو تکون داد و اروم لب زد
__قلبم درد میکنه
هوسوک بغلش کرد و با ه روی تخت خوابیدن...موهای نرم مکنه شو نوازش کرد و بوسید
__کسی اذیتت کرده؟
جانگکوک سرشو تکون داد
هوسوک لبخندی به این رفتارش زد و محکمتر بغلش کرد
__هیونگ اینجاس...نمیزاره کسی دونسنگشو اذیت کنه...نمیزاره دونسنگش..ناراحت باشه...
بوسه ی رو پیشونی جانگکوک زد
__هیونگ میشه امشب پیشت بخوابم
__معلومه که میشه
*******************************
دو روز گذشته بود و جانگکوک شده بود یه عروسک....یه عروسک که یه جا میشینه و به گوشه ای زل میزنه...نه حرفی ..نه چیزی...
جیمین از سعی کردن خسته شده بود...تلاشاش برای صحبت کردن باهاش به هیچ جا نرسیده بود... و دست به دامن بقیه شده بود...
نامجون بهش گفته بود..جانگکوک میخواد چند روز تنها باشه.. و به یکم فضا احتیاج داره...اما دلش راضی نمیشد...از این که اینجوری ببینتش عذاب میکشید..از این که کاری نمیتونست بکنه درد میکشید....غافل از اینکه دلیل این رفتارای جانگکوک خودشه...جیمین زیادی ساده وپاک بود ..یا جانگکوک زیادی تودار و بدون چاره؟
پشت لب تاپش نشسته بود و حرکات جیمینو زیر نظر داشت...حموم کرده بود و داشت به موهاش مدل میداد...میدونست داشت برای چی؟ و برای کی اینجوری حاضر میشد...کاملا متوجه وسواسش توو اماده شدن شده بود...و فکر میکنین این باعث میشد جانگکوک چه حالی بشه؟
اینکه میدید عشق زندگیش داره برای کس دیگه ای به خودش میرسه و میخواد عالی به نظر بیاد...
از همه نقشه ی جیمین و تهیونگ خبر داشت...میدونست...تهیونگ و جیمین به اسم بیرون رفتن...میرن خونه ی سونگوون و تهیونگ جیمینو میرسونه و خودش با دوستاش برای شام بیرون میرن و بعد از تولد... تهیونگ دوباره میره دنبال جیمین و با هم برمیگردن...اینو از پیاماشون فهمیده بود..
نگاهی به ساعتش کرد...وقتش بود
از جاش بلند شد و سمت کمدش رفت جین تنگ مشکی پوشید با یه هودی سیاه کیف پول و ماسکشو برداشت...کلید خونه ی هوبی هیونگش هم که اون شب که توو اتاقش خوابیده بود پیدا کرده بود براشت...درواقع یه جورایی دزدیده بود....سویچ ماشینو تو جیبش گذاشت...جیمین از دستشوویی بیرون اومد و  با دیدنش با تعجب بهش خیره شد
__امم کوک کجا میری؟
جانگکوک نگاهی بهش انداخت..موهای بلوندش به بهترین و قشنگ ترین حالت رو صورتش ریخته بودن...و اون سایه روی پلکاش باعث میشد چشمای خوشگلش زیبا تر به نظر بیاد و اون لبای براق صورتی...
__میخوام باهاتون بیام
دید چجوری ترس پر شد توو چشمای درشت کشیدش...دید چجوری اخم کرد و انگشتاش با استرس توو هم پیچیدن
__چ..چی؟
سری از رو تاسف تکون داد
__دارم میرم دیدن هیون
جیمین اب دهنشو قورت داد و نفسشو بیرون داد
__واقعا؟
سرشو تکون داد و اخرین لحظه سمت عروسکش برگشت
__خوش بگذره هیونگ
جیمین معنی اون لبخند ترسناک روی لبای جانگکوک رو نفهمید اما حس بدی رو بهش میداد...
چشماشو بست و نفس عمیقی کشید حالا که جانگکوک رفته بود لازم نبود لباسشو برداره تا عوض کنه...هودی طوسیشو با شلوار جینشو توو کیفش جا داد...
سمت کمدش رفت...جین مشکی تنگی پوشید با یه پیرهن سفیدی که یقه ی وی شکلش سینه ی سفیدشو به نمایش میزاشت...بوت های مشکیشو پوشید و تیپش با کت کار شدش تکمیل شد...گردنبند ظریفی به گردنش بست و با زدن عطر نگاهی به خودش توو آینه انداخت و لبخندی زد...
با باز شدن در نگاهی به تهیونگ انداخت
__چیم کوک رفت بیرون؟
سرشو تکون داد
__اره گفت میره پیش دوستش هیون
تهیونگ با پاکت داخل دستش داخل اتاق شد
__عجله کن داره دیر میشه
جیمین سریع انگشتراشو دستش کرد..
__لباس معمولی برداشتی؟
سرشو تکون داد
تهیونگ کیفشو برداشت و سمت در رفت
جیمین برای اخرین بار خودشو چک کرد و دنبال تهیونگ راه افتاد...
*******************************
8:30 شب

با بستن در ماشین نفس عمیقی کشید
__یادت باشه ساعت 11 میام دنبالت
جیمن سرشو تکون داد و دست تهیونگ و گرفت
__ممنونم ته...تو بهترین دوست دنیایی
تهیونگ چشم غره ای بهش رفت
__اره خودم میدونم...
با هم خندیدن...غافل از اینکه یه پسر کمی اونور تر با چشمایی سرخ شده از عصبانیت و حسادت بهشون خیره شده...
تهیونگ پاشو رو گاز فشار داد و به سمت خروجی پارکینگ رفت...
جانگکوک لبخند کجی زد و استارت زد... و با فاصله دنبال ماشین مورد نظرش راه افتاد...
فرمون و زیر دستش محکم فشاره میداد اما صورتش یخ زده بود...چشماش بی نور بود...بی احساس...بدون عشق...
همونطور که به ماشین جلوش خیره بود شروع کرد به زمزمه ی اهنگ لالایی که مامانش براش میخوند...
و اشکاش دونه دونه رو گونه اش میریختن...
با شدت گرفتن قطره های اشک صداش بالا تر میرفت...
شاید سعی داشت از اون درد خلاص بشه...
__امشب همه چی تموم میشه...

ایا واقعا تموم میشد؟


PainWhere stories live. Discover now