جولای 2017
(صفحه سفید)
*******************************
نگاهی به پیاله ی سوپش انداخت...دیشب با ارامبخشی که جین هیونگش بهش داده بود تونسته بود برای چهار ساعت بخوابه...اما چهار ساعت خوابه اشفته...چهار ساعت خوابه همراه با کابوس...کابوسه از دست دادن جانگکوک....
دستی به صورت خسته اش کشید و برای گوش نکردن به غر غر های هیونگاش... و مخصوصا تهیونگ...کمی از سوپش خورد...درواقع مزه ای هم نمیفهمید...تمام فکرش اطراف بیمارستان چرخ میزد....سرشو رو میز گذاشت و روی چوب طرح های غیر واضحی میکشید...ولی اون طرحا کم کم تبدیل شدن به حروف الفبا ...تبدیل شدن به کلمه...و تبدیل شدن به یه اسم....حدس زدن اون اسم کار سختی نیست...نه؟
__چرا سوپتو کامل نخوردی
سرشو با خستگی از رو میز برداشت و به یونگی هیونگش نگاه کرد
__مزشو نمیفهمم هیونگ
یونگی کنارش نشست
__برای اینه که چند روز درست غذا نخوردی
دست هیونگش و گرفت و با بیچارگی لب زد
__هیونگ میشه..میشه به نامجون هیونگ بگی منو زودتر ببره بیمارستان
یونگی لبخند غمگینی زد و پیشونی دونسنگشو بوسید
__نگران نباش تا یه ساعت دیگه برمیگردی پیشش
کم کم بقیه هم دور میز نشستند و مشغول خوردن صبحانه شدند...نگاهش رو چهره ی تک تکشون میچرخید...اونا یه خانواده بودن...یه خانواده ی کامل...ولی با نشستن نگاهش روی صندلی خالی...رو صندلی که خالی بودنش بدجور توو ذوق میزد...نگاهش تر شد... و سرشو پایین انداخت...
__حالا که مادر کوک همه چیو میدونه...چی میشه؟
نگاهی به تهیونگ کرد که این سوال و پرسیده بود
__نمیدونم...خب خیلی شوکه شده بود...باید صبر کنیم ش..
حرف نامجون هیونگشو قطع کرد
__اون موافق نیست...از این که بهش گفتم کوکی با من رابطه داشته کم بود غش کنه...الان این مسئله هم اهمیت نداره...فعلا مهم ترین چیز بهوش اومدن جانگکوکه
با زنگ خوردن گوشی نامجون همه سمتش برگشتن...
__پی دی نیمه
سریع از جاش بلند شد و سمت اتاقش رفت
اون لحظه بود که دلهره و نگرانی یکدفعه سمتش هجوم آوردن...دستای لرزونشو تکیه گاه بدنش کرد و از جاش بلند شد و به در اتاق نامجون هیونگش خیره شد...قلبش تند میزد...پیرهنشو محکم چنگ زد و سعی کرد کمی آروم باشه...اب دهنش و به زور قورت داد
__جیمین اروم باش...چرا اینجوری میکنی
نگاهی به هوسوک هیونگش که کنارش ایستاده بود انداخت و زمزمه کرد
__چی..چیشده ینی..
__هیچی چی میخواد بشه...اروم باش
با بیرون اومدن نامجون هیونگش و لبخندی که رو لبش بودقلبش تیر کشید
__یه خبر خوب براتون دارم
همه با استرس از جاهاشون بلند شدن
__پی دی نیم گفت دکتر بهش گفته سطح هوشیاری جانگکوک بالا اومده و امروز فردا ممکنه بهوش بیاد
جمله ی اخر هیونگش ضربه ای بود برای ریختن اشکای زندانی شده پشت پلکاش دستشو رو دهنش گذاشت و از عشق خم شد و خودشو رو صندلی انداخت
__خ..خدای من...اه ممنونم...ممنونم... خدایا..
هق هق اش بین خنده ها و شادی هیونگاش خفه میشد وسط گریه هاش لبخند میزد....
با خودش فکر کرد باز میتونه اون تیله های جذابه سیاه و ببینه...باز میتونه خودشو بین دستاش جا بده و به سینه ی پهنش تکیه کنه...باز میتونه باهاش حرف بزنه ...بحث کنه...از دستش حرص بخوره...با کاراش بخنده...با حسودیاش عشق کنه...
دستای گرمی رو دستاش که رو صورتش بودن قرار گرفتند ودستاشو از رو صورتش کنار زدند...
از پشت پرده ی اشک به تهیونگ که لبخند عمیقی رو صورتش بود نگاه کرد
__دیگه گریه بسه....دوست پسر احمقت حالش خوبه...زود بهوش میاد..پس گریه نکن
![](https://img.wattpad.com/cover/267387112-288-k319817.jpg)
VOCÊ ESTÁ LENDO
Pain
FanficPain(فول شده💜) . . ژانر: ریل لایف• انگست•هارت جیمین•تجاوز•رومنس•اسمات . کاپل: کوکمین . . خلاصه: کسی از شما هست که پسر بیست و یک ساله ای و درک کنه که تو هوای سرد شبونه توو تراس اتاقش ایستاده؟کسی از شما پسر بیست و یک ساله ای رو درک میکنه که داره از د...