__بهم میگن...توو یه اتاق سفید نگهت دارم...اتاقی که فقط من و توییم...نه هیچکس دیگه...اتاقی که کلیدش دست منه...همیشه تو این اتاق بمون عزیزم...نذار کسی ببینتت...
__ناشناس
*******************************
به نیم رخش نگاه کرد که از پنجره به بیرون خیره شده بود...بعد از نیم ساعت داد کشیدن و تنش و احمق خوندش... حالا بدون هیچ حرفی مات منظره ی بیرون شده بود....
__باورم نمیشه نامجون هیونگ مجبور به اینکارت کرده باشه...
__فقط یه چیزی این وسط درست نیست...
نفسشو با اهی بیرون داد
__ته..اون مجبورم نکرده...
همونجور که به بیرون نگاه میکرد پوزخندی زد
__خیلی احمقی جیمین...خیلی.. تو این کارو به خاطر ما کردی...به خاطر من ...بقیه...
برگشت سمتش و با چشمای خیس بهش خیره شد
__پس کی میخوای به خودت اهمیت بدی هان؟
اب دهنش و قورت دادو موهاشو پشت گوشش برد
__من تنها چیزی که میخوام اینه که همتون پیشم باشین...
تهیونگ سمتش اومد و رو به روش نشست... و دستی توو موهای بلوند جیمین کشید
__دوست احمق من...نمیخواستم سرت داد بزنم...فقط شوکه شدم...همه ی اینا فقط خیلی عجیبه
جیمین دست تهیونگ و گرفت
__ته چیزی به کوک نگو باشه؟
تهیونگ چشم غره ای رفت و به دیوار پشتش تکیه داد
__مگه میتونم چیزی بهش بگم..خودت میدونی چقدر دوسش دارم...اینا تقصیر اونم نیست..ولی..واقعا نمیدونم کی این وسط مقصره
با بلند شدن صدای گوشیش سمت گوشیش رفت جانگکوک بود...
نگاهی به تهیونگ انداخت
__کیه؟
__جانگکوک..
گوشی و کنار گوشش گذاشت
__الو
__جیمینی...تمرینتون تموم نشد...؟میتونم بیام دنبالت؟
__اه..اره..دیگه تموم شده
__پس من چند دقیقه دیگه اونجام...
__باشه..
تماس و قطع کرد و سمت تهیونگ برگشت
__ته تو برو...منم جانگکوک اومد دنبالم در میبندم و میرم
__چیم من نگرانتم...
لبخندی زد...
__نگران چی هستی ته؟ این همون کوکی خودمونه...دیگه داری بیش از حد عکس العمل نشون میدی
__لطفا جوری رفتار نکن این اتفاقایی که افتاده خیلی عادیه
دلخور به بهترین دوستش نگاه کرد
__میگی چیکار کنم ته...چه کاری از دستم برمیاد...تو بگو من همون کارو میکنم
تهیونگ اروم بغلش کرد
__متاسفم...تو درست میگی...سعی میکنم باهاش کنار بیام
یکم جیمینو از خودش دور کرد و بازوهاشو گرفت
__ولی جیمین لطفا هر اتفاقی افتاد..هر چیزی...بهم بگو اگه چیزی و ازم پنهان کنی باور کن دیگه باهات حرف نمیزنم...
به قیافه جدی تهیونگ نگاه کرد..میدونست وقتی جدی چیزی رو میگه حتما عملیش میکنه
__قول میدم ته...
__خیلی خب پس من میرم...میخوای بمونم تا جانگکوک بیاد؟
__نه..برو..
__باشه..مراقب خودت باش
لبخندی زد
__تو هم همینطور فضایی
تهیونگ یکی از اون لبخندای مستطیلیشو بهش نشون داد
__موچی احمق
*******************************
ده دقیقه از رفتن تهیونگ میگذشت و گوشه استدیو که توو سکوت فرو رفته بود نشسته بود و بغض میکرد...حالش داشت از این گریه کردناش بهم میخورد...اما کاری هم از دستش بر نمیومد...اشکاشو پاک کرد...کاش همه چی به عقب برمیگشت...به اون روزای اول...وقتی خودش توو جایگاه فعلی جانگکوک بود...اون روزهای بلند تابستونی...با اون احساسات معصوم تازه شکل گرفته...احساساتی که زود کشته شدن....خیلی زود قربانی شدن...از بین رفتن...با دو جفت چشم سیاه که با خشم بهش خیره میشدن...با لبای خوش فرمی که تکون میخوردن و...کلمه های بی رحمی از بینشون بیرون میومد...احساساتی که خاک شدن توو قلب کوچیکش...
از اسانسور بیرون اومد و سمت اتاق تمرین رفت...در و اروم باز کرد و بادیدنش که گوشه استدیو نشسته قلبش با شدت به قفسه ی سینش کوبید...به چارچوب تکیه داد و بهش خیره شد...حالت نشستنش ..حال وهواش...باعث شد اخمی کنه و جلو بره...جیمین با شنیدن صدای قدم هایی سریع سرشو بالا گرفت
__چرا ته هیونگ نموند تا من بیام؟خیلی وقته تنهایی؟
جیمین لبخندی زد و صداشو صاف کرد
__خودم ازش خواستم بره..
جانگکوک نگاهی به صورتش انداخت...بینیش قرمز بود و چشماش کمی پف داشتن
__گریه کردی؟
لبخندی زد و دستشو توو هوا تکون داد
__اه چیزی نیست فقط یاد گذشته افتادم...
جانگکوک جلوتر رفت
__به خاطر رفتارای من؟
جیمین سریع سرشو تکون داد
__نه نه...واقعا چیزی نیست..بهتره بریم تا دیر نشده
جانگکوک لبخند با مزه ای زد و دستشو سمتش دراز کرد
__بریم؟
جیمین دستشو با تردید توو دست بزرگ جانگکوک گذاشت و باهاش همقدم شد ...که زمزمه شو کنار گوشش شنید
__از این به بعد حق نداری تنهایی گریه کنی...این شونه برای اینه که تو سرتو بزاری روش و خودتو خالی کنی...
جیمین لبخند معذبی زد و سرشو پایین انداخت...
با حس بوسه ای که جانگکوک به موهاش زد
لبشو گاز گرفت... و چشماشو از ناراحتی بست...
*******************************
کل شب تمام رفتاراشو زیر نظر داشت...این همون جیمینی نبودکه میشناخت..همون هیونگ شیطونش که همیشه لبخند میزد و شاد بود...به گونه های قرمزش نگاه کرد و سر پایین افتادش.. و انگشتاش که به بازی میگرفتتشون...همه ی این حالتا رو میشناخت....پوزخندی زد
__جیمین...
جیمین اب دهنشو قورت داد و نگاش کرد
یکم از شرابش خورد و اروم گفت
__از من خجالت میکشی؟
سعی کرد لبخندی بزنه
__اه ..نه
جانگکوک لبخندی زد و مشغول بازی با غذاش شد
__دروغگوی خوبی نیستی هیونگ
اخمی کرد و نفس عمیقی کشید
__ببین جانگکوک...یکم این چیزا دارن برای من سریع پیش میرن...منظورم اینه...یکم باید به خودمون مهلت بدیم ...یهو شروع کردن این چیزا ..من..یعنی
__هیس
با بالا رفتن دست جانگکوک سکوت کرد
__میفهمم منظورت چیه هیونگ...درکت میکنم و متاسفم..واقعا متاسفم اگه کاری کردم که باعث شده تو راحت نباشی و احساس بدی بکنی...تو درست میگی...من یکم تند رفتم..اینجوری فقط باعث شدم تو پیش من معذب بشی...بهت قول میدم..تا وقتی که تو به این رابطه عادت کنی مثل قبل رفتار کنم و کاری نکنم که اذییت بشی...قول میدم تا وقتی اماده نباشی هرجور تو بخوای رفتار کنیم..خوبه؟
جیمین لبخندی زد...جانگکوک باهوش بود و خوب درکش میکرد...
__ممنونم کوکی...ممنون که درکم میکنی
جانگکوک لبخندی زد
__حالا غذات و بخور ..سرد شد
*******************************
جیمین کلاشو برداشت و لبخندی زد
__ممنون کوکی شب خوبی بود
__واقعا؟ بهت خوش گذشت؟
جیمین خندید که چشماش به شکل هلال دراومدن...و جانگکوک از این همه بامزگیش دلش ضعف رفت
__اره واقعا
جانگکوک بهش خیره بود که نگاهش به پشت سر جیمین کشیده شد و اخمی کرد
__هیونگ تو چرا هنوز نخوابیدی؟
با این حرف جیمین برگشت و تهیونگ ودید
__اه شما دوتا چقدر دیر برگشتین...
__یکم قدم زدیم به خاطر همین دیر شد ته
تهیونگ سری تکون داد و سمت اشپزخونه رفت
جانگکوک با نگاهش تا اشپزخونه دنبالش کرد و سمت جیمین برگشت و لبخندی زد
__من میرم بخوابم جیمینا..تو هم حتما خسته ای برو بخواب هیونگ...شب بخیر
جیمین لبخندی زد
__شب تو هم بخیر کوکی
جانگکوک همونطور که عقب میرفت با لحن کیوتی ادا دراورد
__خوابای خوب خوب ببینی جیمینی
جیمین خندید و سرشو تکون داد
__تو هم همینطور کوکی
با رفتن جانگکوک برگشت تا به سمت اشپزخونه بره که با دیدن تهیونگ که با لیوان اب پشتش ایستاده بود شوکه شد
__اههه ته چیکار میکنی ترسیدم
تهیونگ خندید و جلو اومد
__شام چطور بود؟
__به خاطر من نخوابیدی؟
لیوان و روی میز کنارش گذاشت
__نگرانت بودم...
جیمین دستشو گرفت
__لازم نیست نگران باشی ته
تهیونگ اخمی کرد و محکم بغلش کرد
__نمیتونم ...
__راستی هیونگ
با شنیدن صدای جانگکوک سریع از تهیونگ جدا شد..خودشم نمیدونست چرا اینجوری از تهیونگ جدا شد...اون همیشه تهیونگ و بقیه رو بغل میکرد
با دیدن نگاه خیره و عجیب جانگکوک لبخند نصفه نیمه ای زد
__چیزی میخواستی بگی کوکی؟
نگاه جانگکوک از رو جیمین سمت تهیونگ برگشت و دستی به پیشونیش کشید
__اااه..یادم رفت..چیز مهمی نبود..
تهیونگ ضربه ای رو شونه ی جیمین زد
__من میرم بخوابم..شب بخیر
__شب بخیر ته
همونطور که از کنار جانگکوک رد میشد گفت
__شب بخیر کوک
اما جوابی ازش نشنید سمت در اتاقش رفت و برگشت سمتش که متوجه نگاه خیرش شد..لبخند معذبی زد و داخل اتاقش رفت...
پشت در منتظر موند..و با شنیدن صدای بسته شدن در اتاق رو به رویی...اروم در و باز کرد و سمت اتاق جیمین رفت و اروم در و باز کرد...سعی کرد صدایی تولید نکنه...
جیمین با دیدنش اخمی کرد
__ته؟
سمتش رفت و کنارش رو تخت نشست
__خب تعریف کن...جانگکوک اومد نزاشت حرف بزنیم
جیمین اهی کشید
__چیزی نشد..رفتیم شام خوردیمو...خب بهش گفتم تغییر رفتار یهوییش یکم منو معذب میکنه..البته خودش فهمیده بود..گفت تا وقتی من راحت نباشم مثل قبل رفتار میکنه و کاری نمیکنه من اذییت شم...
تهیونگ ابرویی بالا انداخت و دستاشو ستون بدنش کرد و به سقف زل زد
__از اون موقع که اومدم خونه...دارم به گذشته فکر میکنم...حالا دلیل نگاه های خیرشو میفهمم...فقط یه چیزی این وسط..
__ته همش همین جملرو میگه...چی این وسط عجیبه که هی تکرار میکنی
تهیونگ اخمی کرد و سمتش برگشت
__نگاهشو وقتی دید ما همو بغل کردیمو دیدی...نگاش به من...حتی جواب شب بخیر منو نداد...
وقتی سکوت جیمین و دید ادامه داد
__جیمین من بیشتر از تو و بقیه اعضا باهاش بودم...جانگکوک..لجباز و خودخواه و خیلی حسوده...حتی خودش یه بار اینو بهم گفت
جیمین چشماشو ریز کرد
__منظورت چیه ته؟
__من..من فکر میکنم
__تو چی ته؟
__من فکر میکنم احساس اون نسبت به تو...یه جور شیفتگیه جنون اوره...
جیمین با شنیدن جملش زیر خنده زد...
تهیونگ سریع انگشتشو به معنی هیس جلو بینیش گرفت و به در اتاق خیره شد...با دیدن سایه ای که سریع از زیر در رد شد چشماش از تعجب گرد شدن و اخمی کرد
__ته واقعا با این حرفات منو میخندونی...اینارو از کجا اوردی
بدون توجه به جیمین سریع گوششو به دیوار ..جایی که اتاق جانگکوک بود چسبوند که صدای اروم بسته شدن در و شنید...حدسش درست بود...
جیمین بالشتشو سمتش پرت کرد
__تهیونگ داری چیکار میکنی
با اخم وحشتناکی سمت جیمین رفت و رو به روش نشست
__این شوخی نیست جیمین..من میدونم اون چجور ادمیه..میدونم چه حسی به چیزایی که واسه اون هستن داره..من برات نگرانم احمق...این حس جانگکوک عادی نیست...اون توو اینجور چیزا حد میانه نداره...فقط افراطه...
جیمین اخمی کرد
__من نمیفهمم چی میگی ته..منو هم نترسون...جانگکوک اونجوری نیست ..واقعا داری در مورد همون کوکی حرف میزنی که تا دیروز پیش ما از خجالت گونه هاش سرخ میشدن؟..بعدشم من مال کسی نیستم..من ادمم نه یه شی..
تهیونگ چشماشو با انگشتاش مالید
__فقط اینو بدون جیمین...
به چشمای نگران جیمین خیره شد
__اون جانگکوک خجالتی و دوست داشتنی خیلی وقته مرده..
اینو گفت و سمت در رفت...
قبل از اینکه بیرون بره سمتش برگشت
__من خیلی دوستت دارم جیمیناه...مطمعن باش نمیزارم کسی بهت اسیب بزنه...فقط یکم مراقب باش..من همیشه همین جام..کنارت
جیمین لبخندی زد
__برای امروز و برای بودنت ممنونم ته
لبخند مستطیلیشو به روی جیمین پاشید و انگشتشو سمتش گرفت
__هرچیزی برای تو...یادته؟
جیمین خندید و انگشتشو سمت تهیونگ گرفت
__هرچیزی برای تو
لبخندی زد
__خوب بخوابی
__شب بخیر ته ته

KAMU SEDANG MEMBACA
Pain
Fiksi PenggemarPain(فول شده💜) . . ژانر: ریل لایف• انگست•هارت جیمین•تجاوز•رومنس•اسمات . کاپل: کوکمین . . خلاصه: کسی از شما هست که پسر بیست و یک ساله ای و درک کنه که تو هوای سرد شبونه توو تراس اتاقش ایستاده؟کسی از شما پسر بیست و یک ساله ای رو درک میکنه که داره از د...