Part 21

1.9K 205 42
                                    

__همون قلبی که عذابم میداد داره به اوج میرسونه این تن خستمو....قشنگ ترین دلخوشی من در امان بمون

__ناشناس

*******************************

با حس سوزشی چشماشو اروم باز کرد...اتاق خودش نبود...چشماشو مالید و خودشو رو تخت بالا کشید...با به یاد اوردن اتفاقایی که افتاده بود لب پایینشو گاز گرفت و چشماشو محکم بست ...پتوی روشو توو مشتاش فشار میداد تا کمی از این وزنی که روو قلبش بود کم بشه....تنها چیزی الان بهش نیاز داشت نه استراحت بود نه خواب...نه گریه....تنها چیزی که باعث میشد اروم بشه رقص بود و تخلیه کردن خودش...اروم از رو تخت پایین اومد که با برخورد کف پاهاش به زمین جای زخماش درد گرفتن....اخمی کرد و بی توجه به سوزش اعصاب خورد کن پاهاش در اتاق هیونگش و باز کرد و سمت اتاق خودش رفت...صدای پچ پچی از پذیراییی میومد با صدای بلند تهیونگ سرجاش خشک شد
__من مطمعنم داستانت به همین جا ختم نمیشه
صدای پر خشم یونگی باعث لرزیدن قلبش شد
__بهتره همه چیو درست و کامل تعریف کنی ..
__اروم تر اون پسره بیچاره به زور ارامبخش خوابیده
جین هیونگش بود که سعی داشت صدا ها رو اروم کنه
پوزخندی زد...در اتاقشو باز کرد و داخل رفت ...صورتشو آب زد و لباساشو پوشید با برداشتن کیفش...سمت پذیرایی رفت اما با دیدن جانگکوک..خشکش زد...دلش میخواست کل خونه و وسایلشو رو سرش بکوبه...دلش میخواست سرش داد بزنه....دلش میخواست انقدر جیغ بکشه تا صداش بگیره...اما نگاهشو از چشمای قرمز جانگکوک گرفت و سمت در خروجی رفت
__من میرم استدیو رقص
همه با نگرانی از جاشون بلند شده بودن...جین سریع دنبالش رفت
__جیمینا...حالت خوبه؟...پاهات زخمن داری کجا میری؟
سمت هیونگش برگشت
__هیونگ من خوبم...میخوام تنها باشم...تنها
روی کلمه تنها تاکید کرد تا کسی دنبالش نره....
جین خواست دوباره دخالت کنه کنه که تهیونگ جلوشو گرفت
__هیونگ بزار بره نیاز داره تنها باشه...
با رفتن جیمین...نامجون سمتشون برگشت
__من میرم کمپانی...اونجا بهش سر میزنم ..حواسم بهش هست...باید کارایی که البوم داره رو هم تموم کنم..بعدا در این مورد حرف میزنیم...
جین دستشو رو سرش گذاشت
__من میرم بخوابم سرم داره میترکه...
تهیونگ  با اخمی همونطور که از کنار جانگکوک رد میشد غرید
__بودنت کنارش فقط براش ناراحتی و زجر میاره...فکر نمیکردم کسی که از یه برادر باهاش صمیمی تر بودم همچین کاری بکنه...
هوسوک نگاهی به جانگکوک که رو مبل مچاله شده بود کرد و دست تهیونگ و کشید و هردو با حال نه چندان خوبی به اتاقاشون رفتن...
در واقع بحثشون نتیجه ای نداشت...مقصر مشخص بود...حرفی برای گفتن نبود...همه اروم و بی سر صدا پسر غمگین و گناه کار رو.. روو مبل وسط پذیرایی تنها گذاشتن....
جانگکوک صورتشو بین دستاش گرفت...نمیدونست باید چیکار کنه ...جیمین..کاملا نادیدش گرفته بود...حتی بهش نگاه هم نکرده بود...نمیتونست...نمیتونست بدون اینکه کاری کنه همین جا بشینه....نمیتونست صبر کنه تا همه چیز از بین بره...نمیتونست بزاره حالا که به دستش اورده بود و طعم عشق و چشیده بود از دستش بره....نمیتونست..چون حالا عاشق تر بود...دیوونه تر....وابسته تر....نمیدونست چطور ممکن بود... هر روز که با جیمین میگذشت ..عاشق تر میشد...هر روز بیشتر براش میمیرد...بیشتر تشنه اش میشد...بیشتر میخواستش...دوست داشت توو وجودش حل شه و هیچوقت ازش جدا نشه...نمیتونست...بدون جیمین میمرد...خیلی راحت میمرد...
با حس دستی رو شونش سرشو بالا گرفت
__نا امید نباش ...جیمین قلب بزرگی داره..با اینکه گناهت سنگینه...
نامجون کیفشو رو دوشش انداخت و سمت در خروجی رفت...
میدونست از انتظار دق میکنه باید امروز همه چیو تموم میکرد...سریع سمت اتاقش رفت و لباساشو عوض کرد...و با برداشتن کولش... و با کمترین صدایی که میتونست ایجاد کنه از خونه بیرون رفت
*******************************
استرس وحشتناکی داشت...نمیدونست باید چی بهش بگه...بهش بگه معذرت میخوام؟ بگه متاسفه؟...با اون کاری که کرده بود معذرت خواستن یه جور مسخره کردن به حساب میومد..یه ساعت و نیم بود که به کمپانی رسیده بود اما هنوز نمیتونست خودشو برای رو در رویی با جمین اماده کنه...ولی این انتظار و همه ی این فکر و خیال از بین میبردتش و مضطرب ترش میکردن...توقع هر عکس العملی رو باید از طرف جیمین میداشت...باید امروز همه چیزو تموم میکرد....
با قدمای محکم و قلبی پر از نگرانی سمت استدیو عه طبقه ی دوم رفت...در و باز کرد و با دیدن اتاق خالی اخمی کرد و زیر لب فحشی به خودش داد معلوم بود جیمین اینجا نمیاد ..جایی که اولین رابطشون اتفاق افتاده بود...جایی که جانگکوک به اوج رسیده بود...به همون آسمون هفتم...
سریع سمت پله ها رفت و از راهرو باریک گذشت با شنیدن صدای اهنگ از شیشه ی کوچیک در داخلو نگاه کرد....قلبش شروع کرد به پر قدرت تپیدن...زیبا بود....خودش...حرکاتش...پیچ و تاب بدنش و حرکت موهاش ...اما پر از خشم و غم....
چشماشو بست و نفس عمیقی کشید...در و  با یه حرکت باز کرد و داخل رفت
جیمین توجهی به کسی که وارد اتاق شد نکرد...یک ساعت بی وقفه رقصیده بود ...اما چیزی از فشار اذیت کننده ی قلبش کم نشده بود و کف پاهاش به شدت میسوخت...با تموم شدن چرخشش و دیدن کسی که رو به روش ایستاده بود تعادلش و از دست داد و روی زمین افتاد ..ناله ای از درد کرد...
جانگکوک با دیدن این صحنه سریع سمتش رفت اما با داد جیمین سرجاش خشک شد
__جلو نیا
از جاش بلند شد و اخم کرد
__برای چی اومدی اینجا مگه نگفتم میخوام تنها باشم
__ببین ..جیمین..من...میخواستم..میخواستم
__مگگهه نگفتممم میخواام تنهااا باشمم
با فریاد جیمین به چشماش خیره شد
__اینجوری چیزی درست نمیشه..بزار حرف ..
چشماشو بست و سرشو تکون داد
__گمشو جانگکوک...فقط گمشو
جانگکوک اخمی کرد و جلو تر رفت و توو یه قدمی جیمین ایستاد
__جایی نمیرم..جای من اینجاست ..پیش تو...من یه غلطی کردم ...پشیمونم...
جیمین عصبی خندید...دستاشو توو موهاش کرد و سمت جانگکوک برگشت
__پشیمونی؟...اه خدا...پشیمونه....
چرخی دور خودش زد... و دوباره سمت جانگکوک برگشت به سینه اش زد که باعث شد جانگکوک قدمی عقب بره
__چطور تونستی...چطور جرات کردی...توعه عوضی چطور جرات کردی...چرا...چی میخواستی..
داد میزد و جلو میرفت..تا اینکه پای جانگکوک به کیفش گیر کرد و روی زمین افتاد
جیمین یقشو گرفت و با خشم داد زد
__چیییی میخواستی...
جانگکوک اب دهنشو قورت داد و خواست چیزی بگه که با دیدن تغییر حالت نگاه جیمین ساکت شد..
جیمین روی شکمش نشست و با خشم دستشو داخل شلوار جانگکوک برد و عضوشو توو دستش گرفت و محکم فشار داد
__اینو میخواستی ؟؟..اره؟...به خاطر این اون کارو کردی؟....
جانگکوک با فشاری که جیمین به عضوش وارد کرد ..ناله ای از درد کشید و سعی کرد جیمین و از رو خودش کنار بزنه....اما جیمین نمیزاشت...سریع هودیشو از تنش بیرون کشید
__فقط میخواستی این لعنتیو بکنی توو من...خوب الان بکن...چرا منتظری هااان...چرا منو نگاه میکنیییی مگه اینو نمیخواستی
خم شد و لبای جانگکوک و بین لباش گرفت و محکم مکید ..اشکاش رو صورتش میریختن و داد میکشید
__چرااا نمیبوسیمممم؟ مگه اینو نمیخواستی لعنتی؟...مگه...
__تمومش کن جیمین
اروم گفت اما جیمین اصلا نمیفهمید داره چیکار میکنه..فقط میخواست به نحوی خودشو خالی کنه...
شلوار خودشو پایین کشید و رو عضو تحریک نشده جانگکوک نشست...و همونطور که اشکاش پایین میریخت
__دوباره به ارزوت میرسونمت...همینو میخواستی مگه نهه... ولی ببین این بار بیهوش نیستم...میتونم حست کنم..خوب نیست؟
جانگکوک با درد و ناراحتی نگاش کرد و این بار بلند تر گفت
__تمومشش کننن...
جیمین با خشم اشکاشو پس زد
__چیو تموم کنم..این بازی لعنتی و تو راه انداختی...توعه عوضی....توعه اشغال به من...به من تجاااوز کردی...توعه کثافت
جانگکوک بلند شد و محکم هلش داد که باعث شد جیمین رو زمین پرت شه
__خفه شوووو بسس کن....تمومش کننننن
..جوری داد زد که فکر میکرد حنجره اش پاره شده
سمت آینه برگشت و از شدت خشم...مشتشو محکم روی آینه کوبید...
__من کاری نکردم
مشت دوم....
__لعنت بهت جیمن
مشت سوم...
__لعنت به مننن..
مشت چهارم...
__لعنت به این عشق گوه
آینه ترک خورده بود ...از دستش خون میریخت...با درد خم شد و سرشو به اینه ی سرد تکیه داد...اشکاش راهشونو پیدا کردن و پایین ریختن
__خدا..چرا انقدر درد داره...چرا نمیمیرم....چرا اینکارو با من میکنی...
هق هق جیمین با دیدن اون صحنه توو استدیو پیچید...ناراحت بود ازش...از بی رحمیش...از خودخواهیش...ولی مگه میتونست اینجوری ببینتش...عاشق کسی شده بود که بیشتر از همه اذیتش کرده بود...
جانگکوک همونجور که پیشونیش به اینه چسبده بود رو زانو هاش افتاد
__میخوام بمیرم....میخوام بمیرم.. دیگه نمیتونم....نمیتونم..تو نباشی نمیتونم...
سرشو محکم به شیشه میکوبید و زمزمه اش بلند تر میشد...وشدت ضربه هاش بیشتر و بیشتر...
جیمین با وحشت از جا بلند شد و خودشو بهش رسوند...محکم از پشت بغلش کرد... و با هق هق شروع کرد به حرف زدن
__اگه بمیری منم میمیرم...میمیرم کوکی....توعه لعنتی شدی کل دنیام...نکن...نکن...دیوونه ام نکن جانگکوک....من عاشقتم...منه لعنتی عاشقتم....جونم به نفسات بنده...دیگه چی میخوای اخه....دیگه چی میخوای..نکن ترو خدا...نکن
شونه های پهنش با هق هق  به خاطر حرفای تک عشق زندگیش تکون میخوردن...اروم برگشت و جیمینو توو بغلش کشید و بین گریه بلند بلند شروع کرد به حرف زدن
__معذرت میخوام....معذرت میخوام...معذرت...میخوام...تو همه چیز منی...تو نفس منی...زندگیه منی...تو دار و ندار منی..جیمین...تو باعث زنده موندن منی....دلیل زندگیمو ازم نگیر..هر کاری برات میکنم....هر کاری میکنم...ولی خودتو ازم نگیر...من تازه دارم زندگی میکنم...تازه دارم میفهمم زندگی کردن...شاد بودن یعنی چی...نگیر اینو ازم جیمین...منو نکش هیونگ...منو نکش...هر کاری بگی میکنم...به پات میفتم...
جیمین سرشو توو گردن جانگکوک فرو کرد
__جانگکوک قول بده...قول بده بجز من جلو هیچکس...جلوی هیچکس نشکنی...بجز من جلو هیچکس گریه نکنی...قول بده به هیچکس التماس نکنی...بجز من کسیو عاشق خودت نکنی...بجز من به کسی نگی عروسک...قول بده کوکی
جانگکوک محکم بغلش کرد و سرشو بوسید
__تو باش تا من زنده بمونم و بهت قول بدم...تو فقط باش و به من نگاه کن....تا باشم..تا قول بدم...تا دنیا رو به پات بریزم...
*******************************
تقریبا دو ساعت بود که گوشه ی استدیوعه سرد توو بغل هم نشسته بودن...جیمین مثل بچه ای که میترسه از مادرش جداش کنن..جانگکوک رو بغل کرده بود و عطر تنش و نفس میکشید... جانگکوک دست زخمیشو حمایتگرانه دور زندگیش حلقه کرده بود....
__اون روز که منیجر گفت...یکی دیگه میخواد بهمون اضافه بشه...اعصابم خورد شد..به نظرم ما همینجوریشم کامل بودیم...به خودم میگفتم احتیاجی به یه عضو دیگه نیست...
خنده ی تلخی کرد
__نمیدونستم یه روز اون پسری که دوست نداشتم بیاد میشه دلیل زنده بودنم...میشه هوای من برای نفس کشیدن...میشه کسی که عاشقشم...ولی من بیشتر از همه اذیتش میکنم...
از کجا میدونستم کسی که میاد یه فرشته ی مهربونه که با همه ی بدی هام بازم منو دوست داره....میدونم نمیتونی منو ببخشی...ممکن نیست...اما اگه بتونم برگردم به اون روز...هیچوقت اون اشتباه و تکرار نمیکنم
صدای اروم جیمین بلند شد
__نمیتونم ببخشمت...شاید زمان بگذره و واسم اسون ترش کنه...اما فقط میدونم..وقتی ناراحتم...فقط این عطر توعه که ارومم میکنه...
__عشقت پاک منو دیوونه کرده جیمین شی...ببین دست به چه کارایی زدم...
با حیس لرزیدن بدن ظریف جیمین کمی ازش فاصله گرفت اما جیمین سریع بهش چسبید...بوسه ای رو گونه اش گذاشت
__زندگیم...سرما میخوری...بزار لباستو بیارم بپوشی
با درد از جاش بلند شد و هودی جیمینو از رو زمین برداشت و با نرمی تنش کرد ...جیمین با دیدن زخم دستش اخمی کرد و رو زمین نشوندتش
__ببین با دستت چیکار کردی...برم جعبه کمکای اولیه رو بیارم
بلند شد ..اما با اولین قدم رو زمین افتاد و چشماشو به خاطر سوزش شدید کف پاهاش بست
جانگکوک اخمی کرد  و دستشو گرفت
__بزار پاهاتو ببینم
جیمین خودشو عقب کشبد
__من خوبم
جانگکوک با عصبانیت از پاهاش گرفت و سمت خودش کشیدتش و کفشا و جورابای خونیشو دراورد..پانسمانش پر خون بود....
با نگاه دردناکی..به چسمای اشکی جیمین خیره شد
__چرا این کارو کردی؟
جیمین چیزی نگفت و سرشو پایین انداخت
بلند شد تا جعبه کمکای اولیه رو از اتاق کناری بیاره...
بعد از پانسمان کردن پاهای جیمین و دست خودش...جیمین دوباره مثل کوالا بهش چسبید
__تنهام نزار...
جانگکوک بغلش کرد و دست سردشو بوسید
__هیچوقت  تنهات نمیزارم
__گشنمه...
جانگکوک لبخندی زد و بینی بامزه ی عروسکش و بوسید
__بریم بیرون؟
با باز شدن در هردوشون با وحشت از هم فاصله گرفتن..و با دیدن نامجون هیونگشون نفسشونو بیرون دادن
نامجون با گیجی به دوتاشون خیره شد
__اینجا چه خبره؟ جیمین خوبی؟
جیمین سرشو تکون داد
__خوبم هیونگ
__ببینم همه چی مرتبه؟
جانگکوک لبخند خسته ای زد
__اره هیونگ
نامجون لبخندی زد نخواست چیز دیگه ای بپرسه ولی با دیدن دست پانسمان شده جانگکوک و جورابای خونی جیمین اخم کرد
__حالتون خوبه...این باندای خونی چیه؟
__چیزی نست هیونگ فقط دستمو بریدم...هیونگ میشه منو جیمین بریم بیرون...جیمین گشنشه...
نامجون نگاهی بهشون کرد
__باشه ولی ماسک و کلاه یادتون نره در ضمن زیادم بهم نچسبین
سمت جیمین برگشت
__جیمینا مطمعنی خوبی؟
جیمین بازوی جانگکوک و بیشتر بغل کرد و لبخندی زد
__اره هیونگ خوبم..
نامجون با دادن تذکر هایی بهشون رفت
جانگکوک کلاه هودی جیمینو رو سرش کشید خودش ماسکشو زد و کلاه کپی که توو کولش بود و گذاشت...جیمینو بلند کرد...
__تا جلو در کمپانی نمیتونم بغلت کنم و این عذابم میده
جیمین لبخند گرمی زد
__عیبی نداره کوکی
__وزنتو بنداز رو من
*******************************
جانگکوک ماشین و پارک کردو به رستوران خیلی ساده ای که چنتا صندلی بیرونش گذاشته بود نگاه کرد...دور بودن...از ساختمونای بلند...از خونه های لوکس...از مغازه ها و مرکز خریدای انچنانی...اون طرف شهر...جایی که همه چیز ساده بود...میخواستن ساده باشن...راحت باشن....نگاهی به جیمین کرد که اروم خوابیده بود...با عشق لبخندی به صورت قشنگش زد... و سمتش خم شد...اروم لباشو بوسید که لای پلکاش باز شدن
__جیمینی مگه گشنش نبود؟
جیمین خمیازه ای کشید و با تعجب اطرافشو نگاه کرد
__کجاییم؟
__یه جایی راحت که بشه نشست و یه غذای خوب خورد...
پیاده شد و سریع دست جیمینو گرفت و سمت رستوران نقلی رفت...
جیمین چهار زانو رو صندلی نشست و با لذت به غذا های ساده و خونگی جلوش خیره شد
جانگکوک لبخندی به این ذوقش کرد و سریع توو پیالش یه عالمه گوشت و ماهی گذاشت
__بخور زندگیم
جیمین لبخند بزرگی زد
__خیلی دوستت دارم کوکی..خیلی..
قلب جانگکوک از ذوق در حال انفجار بود...چاپستیکارو توو دستش فشار داد...
__نکن اینجوری با قلب من هیونگ
جیمین خندید و  لب زد
__عاشقتم
و مشغول خوردن شد و این جانگکوک بود که با عشق زل زد به این منظره ی قشنگ...بهتون گفتم...بهترین منظره ی دنیا برای جانگکوک جیمین بود...عاشقانه ترین داستان دنیا داشت تو یه محله ی کوچیک و ساده تووو سعول شکل میگرفت ...بدون اینکه کسی بدونه...بدون اینکه کسی بفهمه...
بعد از خوردن غذا جانگکوک جیمینو کول کرده بود و کوچه پس کوچه های پایین شهر و با هم میچرخیدن و صدای خندشون لابه لای خونه های کوچیک و درختا میپیچید شب شده بود و خلوت بودن کوچه ها باعث شده بود برای چند ساعت از دنیای پر زرق و برق آیدل بودن در بیان...جانگکوک بستنی و چیپسایی که از مغازه کوچیکی خریده بود و دست جیمین داد و دوباره کولش کرد
__کوکی اینجوری کمر درد میگیری..
__مگه توعه جوجه چقدر وزن داری بعدشم این عضله هارو که الکی نساختم هیونگ کوچولو...
جیمین اروم توو سرش زد
__توعه کله نارگیلی کی میخوای یاد بگیری به هیونگت احترام بزاری
جانگکوک سرشو خم کرد و بلند خندید
__ببخشید...ببخشید هیونگ پر زور و صد و نود سانتیم
__یاااااا قد منو مسخره میکنی باااز
جانگکوک بلند قهقهه زد .. و دلش برای این بامزگی بیشا از حد جیمین ضعف رفت
جیمین همونطور که چیپس میخورد یه دونه ام توو دهن جانگکوک میزاشت
__بستنی
از لحن بامزه ی جانگکوک خندش گرفت و بستنی که هردوشون ازش میخوردن و بی حواس سمت دهنش گرفت که به جای دهن جانگکوک  ...توو چشمش رفت
__یااا چیکار میکنی
...با مختل شدن دیدش پاش به لبه ی اسفالت گیر کرد و با هم رو زمین افتادن
جیمین شوکه با چشمای گرد به جانگکوک زل زد و ثانیه ی بعد از خنده غش کرد... کل بینی و مژه هاش پره بستنی بود و گیج به جیمین نگاه میکرد...جانگکوک با دیدن خنده ی شیرین جیمین لبخندش بزرگ تر شد
__از قیافه ای که درست کردی خوشت اومد...هیونگ تو خودت هم رو زمین راه نری باز میخوری زمین
جیمین سمتش رفت و بستنیه رو صورتش لیس زد و خورد...
___هوووممم بستنی توت فرنگی با طعم کوکیی
جانگکوک سریع دو طرف لپش و گرفت و لبای تشنشو به لبای صورتی جیمین رسوند و محکم و عمیق بوسیدتش
__هوووم بستنی توت فرنگی با طعم موچی
جیمین بلند خندید و محکم جانگکوک و بغل کرد
__دلم میخواد تا ابد همین جوری بمونم
جانگکوک نفس عمیقی لای موهای بلوند و نرم عروسکش کشید
__تا ابد همین جا توو بغلم نگهت میدارم
ساعت یازده شب بود و دوتا پسر یکی عاشق...مجنون...و دیووانه...و اون یکی ساده...اسیب دیده و غرق احساس...داخل یه خیابون تاریک..توو اواسط بهار توو بغل همدیگه گم شده بودن...فارغ از اون نیمه ی تاریک که فقط یه قدم ازشون فاصله داشت....

PainМесто, где живут истории. Откройте их для себя