Part 29

1.6K 190 47
                                    

__تو هنوز تنها دلیل زندگیه منی فرشته ی متظاهر من...

__ناشناش

*******************************

عینکشو برداشت و همراه گوشیش توو کیفش انداخت...سرش گیج میرفت ولی اهمیتی نداد نگاهی به اطراف انداخت ...
همونطور که کیفشو رو زمین میکشید سمت اتاقشون رفت...دو روز بود ندیده بودتش...دو روز بود که از همدیگه دوری میکردن...سر میز شام و نهار حاضر نمیشدن...جانگکوک خودشو تو اتاقشون حبس کرده بود و جیمین خودشو توو اتاق جین هیونگش...میدونست این دوری کردن هیچ فایده ای نداره...پشت در ایستاده بود و دست و دلش به در زدن نمیرفت...دستشو رو در گذاشت و نفس عمیقی کشید
دلتنگ بود؟خب باید بگم داشت دیوونه میشد برای دیدن چشمای گرد مشکیش...برای عطر مردونه ی تنش...برای دست کشیدن تو موهای براق سیاهش...
عصبانی بود؟خب شاید یکم...ولی این جیمین بود...اهل تلافی نبود...به جاش بغض میکرد...تو خودش فرو میرفت...کم حرف میزد...
ناراحت بود؟خیلی...بیشتر از حدی که بتونین تصورشو بکنین...دلش شکسته بود...ولی این جیمین بود...عادت داشت به این شکستن ها...به این له شدنا...ولی....
طرفش ...شخص مقابلش جانگکوک بود...خدای زمینیش...پسری که قلبش توو همون روز اول براش تپید....
فکر میکنین جیمین غرور نداشت؟چرا..داشت...ولی این عشق بود...عشقی که همه چیزتو ازت میگیره...و به جاش قلبی گیج و دلتنگ بهت برمیگردونه....
__جیمین
نگاه گیجشو سمت هیونگش گرفت
جین کمی جلو اومد
__چیزی شده؟
پلکی زد و زمزمه کرد
__نه
دوباره به در خیره شد
__میخوام باهاش حرف بزنم
جین اخمی کرد و اروم گفت
__میخوای تمومش کنی؟...یعنی میدونی که..
جیمین لبخند غمگینی زد...
__فقط میخوام باهاش حرف بزنم
جین نگران بهش نگاه کرد
__رنگت چرا پریده؟خوبی؟
جیمین سریع سرشو تکون داد
__خوبم هیونگ
و چنتا ضربه به در زد...با نشنیدن صداش اروم در و باز کرد و داخل رفت...نگاهی به اطراف  انداخت...اتاقه مرتبی که با دلی شکسته و گونه ای که میسوخت ترکش کرده بود حالا بیشتر شبیه یه فاجعه بود...کیفشو رو تخت گذاشت و کمی جلو رفت...رو زمین پر بود از کاغذ و لباس و سی دی..
با دیدین فیگور اشناش توو بالکن کوچیک اتاقش...یه لحظه همونجا ایستاد تا خوب نگاش کنه...شونه های پهن ولی افتادش...موهای به رنگ شب و نامرتبش... و نیم رخ غمگین و جذابش...
اروم جلو رفت و وارد تراس شد

ماگشو توو دستش فشار میداد و توو افکارش گم بود...توو افکاری که خودشم نمیدونست موضوعشون چیه...ولی میدونست فقط به یه اسم ختم میشن...به دوتا چشم کشیده ی خیس...به یه گونه ی قرمز...نگاهی به دستش انداخت و با انزجار مشتش کرد...پشیمون نبود...ناراحت بود...ولی پشیمون نه....حرفی که جیمین زده بود هنوز داشت وجودشو میسوزوند...سرشو تکون داد و به منظره ی رو به روش خیره شد....با پیچیدن عطر ملایم پرتقال....قلبش که انگار از خواب طولانی بیدار شده باشه به تپش افتاد و لذت بدون وصفی تو رگاش پیچید...و همه ی این تحولات به خاطر حضورش بود و چشماش که نتونستن طاقت بیارن و برگشتن سمت کسی که جون میداد براش...سمت کسی که همه چیزو فدای یه تار موش میکرد...سمت کسی که داشت با چشمای غمگینش بهش نگاه میکرد...
سرشو پایین انداخت
جیمین جلو تر رفت و نگاهی به اطراف کرد
__امروز هوا خیلی خوبه
جانگکوک لبشو گاز گرفت و شرم کل وجودشو گرفت
جیمین همونجور که میله ی تراس و گرفته بود نگاهی به پایین انداخت
__امروز رفتم کمپانی...رفتم با پی دی نیم صحبت کردم..ازش خواستم یه روانشناس مورد اعتماد معرفی کنه
جانگکوک سرشو بالا گرفت و به نیم رخ عروسکش خیره شد
__بهش گفتم احتیاج دارم با یکی حرف بزنم...خب روانپزشک خودم بود اما...نمیخواستم پیش اون بریم
بعد از مکثی ادامه داد
__حالا که نمیخوای با من حرف بزنی...پسبهتره بری پیش این دکتر...تا..
__یه ادم غریبه میتونه به من کمکی کنه؟کسی که هیچی از من نمیدونه؟
جیمین سمتش چرخید و به چشماش زل زد
__وقتی با من که دوست پسرتم حرف نمیزنی...پس اره میتونه بهت کمک کنه...وقتی نمیشناستت نه تو رو نه منو پس قضاوتت هم نمیکنه...ببین جانگکوک میدونم دوست نداری این کارو بکنی ولی...تو یه مشکلی داری...
چتری های بلوندشو کنار زد
__تو نمیتونی خشمتو کنترل کنی...زود عصبانی میشی و کاری میکنی که بعدش پشیمونی به بار میاد...شاید با رفتن پیشش و جلسه های مشاوره بتونی این اخلاقتو تغییر بدی
جیمین نزدیک تر شدو با خواهش بهش زل زد
__خواهش میکنم ..به خاطر من...
و جانگکوک بود که گم شد بین اون مردمک های درشت...لا به لای اشعه های نرم طلاییش...بین اون غنچه ی صورتی نیمه باز....
اب دهنشو قورت داد و اروم گفت
__متاسفم
جیمین نزدیک تر شد
__به خاطر کارم متاسفم...منو ببخش جیمین
جیمین لبخند غمگینی زد
__نمیخوام تموم شه کوکی...نمیخوام بدون تو بمونم
همین حرف باعث شد فراموش کنه...همه ی اون دردی که میکشید...اون حقیقتی که کنج ذهنش همیشه اماده ی حمله بود...همه چیزو و دسشت بشینه رو گونه ی نرم و سفیدش... و جیمین حل بشه به خاطر این لمس و چشماشو ببنده و نزدیک تر بره و جانگکوکی تحمل این همه زیبایی و نداره و بین لباش میگره اون غنچه صورتی رو و مک محکمی ازش میزنه و شیرنیش و مزه میکنه...لمسای جیمین ضعیفه...بدنش لاغرتر شده...تنش زیر لمسای دلتنگ جانگکوک میلرزه اما سعی میکنه با تمام وجود ببوسه و بوسیده بشه...
سعی داشت کل دلتنگی که به عقل و قلبش فشار وارد کرده بودن و با فشار دادن جیمین و عمیق تر بوسیدنش تخلیه کنه...دو روز ندیدنش برای جانگکوک وحشتناک بود...ولی تو این دو روز دلتنگیش شروع نشده بود...دلتنگیش درست یک ساعن بعد از رفتن جیمین از اتاقشون قلب شکستشو شکنجه داده بود...و نفسشو قطع کرده بود...
جیمین با ضعف و حالت تهوعی که بهش دست داد از جانگکوک جدا شد و سمت دستشویی دوید...از صبح این سومین بار بود که بالا میاورد...نمیدونست چش شده...
جانگکوک شوکه شده پشت سرش داخل رفت...
جیمین سریع وارد دستشویی شد و در و قفل کرد
جانگکوک وحشت زده دستگیره رو چرخوند اما با فهمیدن اینکه در قفله چند ضربه به در زد
__جیمین..جیمین چیشد؟
همونطور که عق میزد و چیزی برای بالا اوردن توو معدش نداشت...سعی کرد حرف بزنه
__چی..چیزی...نیست
جانگکوک دوباره به در کوبید
__در و باز کن بزار بیام توو...جیمین..خواهش میکنم...
سرگیجه بدی گرفته بود دستشو رو سرش گذاشت اما با سیاه شدن همه چیز بدن بی جونش رو زمین افتاد
جانگکوک همونجور که نفسای بلند میکشید سرشو به در تکیه داده بود و دعا میکرد جیمین سریع تر در و باز کنه...اما با شنیدن صدای افتادن چیزی چشماش گشاد شدن
__جیمین...عزیزم...خوبی؟..جیمیینن...
با نشنیدن صداش باز روی در کوبید
__جیمین داری نگرانم میکنی...در و باز کن...
با استرس بدی که توو وجودش افتاده بود سمت در دوید و از اتاق خارج شد بدون در زدن...در اتاق نامجون و باز کرد
نامجون که پشت میز در حال کار با لپ تاپش بود با دیدن قیافه وحشت زده جانگکوک با ترس هدفونشو برداشت
__هیونگگ تو رو خدا بیا...جیمین...حالش بده
نامجون نگران از جاش بلند شد...با صدای داد جانگکوک تهیونگ و جین و هوسوک هم از اتاقاشون بیرون اومده بودن و با گیجی به جانگکوک که سمت اتاق مشترکش با جیمین دوید خیره شدن...نامجون با سرعت از اتاقش بیرون اومد و دنبال کوک راه افتاد
__چیشده
نامجون نگاهی به تهیونگ کرد
__نمیدونم
جانگکوک پشت در دستشویی ایستاده بود و با دستگیره ور میرفت و خودشو به در میکوبید...با دیدن قیافه های شوکه ی بقیه با صدای لرزونی داد زد
__بیایین..کمک کنین...جواب نمیده...حالش..حالش بده
با فهمیدن قضیه همشون سمت در هجوم بردن و تهیونگ شروع کرد به در زدن
__جیمینن...جیمین در و باز کن
جانگکوک با استرس موهاشو کشید و کنار در رو زمین نشست...مردمک چشماش دو دو میزدن
__جواب نمیده...جواب نمیده
نامجون اخمی کرد سرشو به در چسبوند...هوسوک سمت جانگکوک رفت
__هی اروم باش...چیزی نشده
نامجون سریع سمت تهیونگ و جانگکوک برگشت
__زود باشین با شمارش من ضربه میزنین
جانگکوک سریع بلند شد
__یک...دو ...سه
هر سه خودشونو با شدت به در کوبوندن اما بی فایده بود
نامجون عقب رفت و دوباره شمرد
__محکتر..یک....دو...سه
جانگکوک با همه ی توانش خودشو به در کوبید...مهم نبود درد خیلی بدی تو بازوش پیچید...مهم نبود پهلوش محکم به دستگیره خورد...تنها چیزی که مهم بود جیمین بود...با باز شدن ناگهانی در دستشو سریع به دیوار گرفت تا تعادلش حفظ بشه...ولی با دیدن صحنه ی رو به روش...با دیدن اینکه کل زندگیش...مایه حیاتش...دلیل ادامه دادنش بی جون رو زمین افتاده...کل دنیا رو سرش خراب شد و با چشمایی که تا اخرین حد گشاد شده بود..و قلبی که دیگه ضربانش حس نمیشد از رو دیوار سر خورد و رو زمین افتاد....
حتی دیگه نفس نمیکشید...صدای نمیشنید و فقط دید که نامجون هیونگ و تهیونگ و جین سمت جیمین دوییدن...نامجون بدن ستشو از رو زمین تو اغوشش گرفت و چند ضربه به صورتش زد
و این مغز جانگکوک بود که نمیتونست این موقعیت و تحلیل کنه....اگه از دستش میداد میمرد...این جمله ای بود که پشت سر هم تکرار میکرد...میمرد...میمرد...میمرد...
بدنش شروع کرده بود به لرزیدن...نفسش بالا نمیومد....دستشو رو گلوش گذاشت...داشت خفه میشد...و چشماش فقط به جیمین خیره بود...اما متوجه پلک زدنش و باز شدن چشماش نشد...هوسوک با دیدن حالش سمتش دوید و کنارش نشست داد میزد و تکونش میداد اما جانگکوک نمیشنید...نمیفهمید
اولیین قطره اشک که از چشماش ریخت درد وحشتناک قلبش باعث خم شدنش شد...چشماشو محکم رو هم فشار میداد تا فریاد نکشه
اگه از دستش میداد..اگه از دستش میداد....اگه از دستش میداد....
به دیوار سرد چنگ زد و از درد بیشتر خم شد و ناله ای کرد...توو اغوش گرمی فرو رفته بود...اما نمیخواست...این اغوش گرمو نمیخواست....دلش دو تا دست کوچیکو میخواست...دلش عطر ملایم پرتقال و میخواست...دلش موهای طلایی نرمیو میخواست که بوی بهار میدادن ...دلش میخواست دوباره صدای لطیف ارومشو بشنوه...همه چیزشو میداد تا چشماشو باز کنه...جونشو میداد...زندگیشو...
زیر لب زمزمه میکرد
__خواهش میکنم...خواهش میکنم...خواهش میکنم
و دنیا ایستاد....
با نشستن دو تا دست اشنا رو بازو هاش...با پیچیدن عطر لذت بخشی توو بینیش...دنیا ایستاد...ولی قلب جانگکوک برگشت...ضربان زد....یکی...دوتا...سه تا....و اون خط صاف دوباره به جریان افتاد...برگشت...
سرشو اروم بالا اورد و از پشت پرده ی اشک به چهره ی نگران و رنگ پریده جیمین خیره شد...جیمین با ضعف خودشو جلوتر کشید
__کوکی چرا اینجوری میکینی...چیزی نشده نیگا منو
فقط زمزمه کرد
__بغلم کن
جیمین که متوجه حرفش شد دستاشو دور شونه های پهنش انداخت و اروم پسر ترسیده ی رو به روشو تو بغلش کشید...
و اونجا بود که هق هق بلند جانگکوک به گوش همشون رسید....اونجا بود که دیدن ناز وحشتناک این پسر و به جیمین....اونجا بود که اون عشق عجیب مسئله دار و تا حدودی  درک کردن...
تهیونگ لبخند غمگینی زد و دست هوسوک که با چشمای خیس به کوک نگاه میکرد گرفت و بیرون برد...
نامجون نگاهی به جین که اشکاشو پاک میکرد دستاش میلرزید...دستی به موهاش کشید جین همونطور که بیرون میرفت اروم گفت
__من میرم یه چیز شیرین بیارم برا دوتاشون
نامجون سرشو تکون داد و سمت جانگکوک رفت که سرشو توو سینه جیمین پنهان کرده بود و گریه میکرد...با یدن صورت رنگ پریده جیمین و اشکایی که بی صدا از چشماش پایین میریخت سمت در رفت
__تهیونگگ
تهیونگ با دو خودشو به هیونگش رسوند
__جانگکوک رو بلند کن
نامجون دست جیمین و گرفت
__کوکی بسه دیگه ببین حالش خوبه بلند شو
جیمین اشکاشو با استینش پاک کرد و تو گوش عشقش زمزمه کرد
__من حالم خوبه کوکی نگران نباش عزیزم
تهیونگ دستشو دور کمر و شونه جانگکوک حلقه کرد و بهش کمک کرد تا بلند شه...نامجون هم دست جیمینو گرفت
__پاشو جیمینی...چرا مراقب خودت نیستی از دیروز ناهار چیزی نخوردی...ببین حال جانگکوک و میدونی روت حساسه
سرشو پایین انداخت و اروم گفت
__متاسفم هیونگ
جانگکوک خودشو از تهیونگ جدا کرد و دست جیمینو گرفت و رو تخت نشوندتش...صورتش هنوز خیس بود...نزدیکش نشست و بهش خیره شد...صداش به خاطر گریه خش دار شده بود
__دیگه..دیگه اینکارو نکن...دیگه منو نکش جیمین
جیمین دستاشو بوسید
__متاسفم
جین سینی پر از خوراکی رو رو میز گذاشت و لیوان اب میوه رو دست جیمین داد
جانگکوک سرشو تکون داد
__من نمیخورم هیونگ
جین اخمی کرد
__کم مونده بود از حال بری بخورش برات خوبه
جانگکوک کمی از اب پرتقالش خورد و به جیمین خیره شد...سریع شکلاتی برداشت و پوستشو باز کرد و دستش داد و  رو به نامجون کرد
__هیونگ..میشه به دکتر زنگ بزنی
جیمین اخمی کرد
__نه من خوبم
جانگکوک چشم غره ای بهش رفت
__حرف نزن
__هیونگ لطفا
__باشه زنگ میزنم خودت خوبی؟
جانگکوک سرشو تکون داد و بیشتر خودشو به جیمین چسبوند
__خوبم..
جیمین شکلاتو کنار گذاشت که جانگکوک دوباره با اخم سمتش گرفت
__چنبار بار بگم مراقب خودت باش...چرا اینجوری میکنی...چرا حال منو بد میکنی
جیمین اشکاشو پاک کرد
__معذرت میخوام
تهیونگ سرفه ای کرد که دوتاشون سمتش برگشتن
__خوبی جیمین؟
جیمین لبخندی زد
__خوبم ته
تهیونگ نگاهی به جانگکوک انداخت و لبخندی زد
__چیزی نمیخوایین بیارم؟
جانگکوک سرشو تکون داد و دست جیمینو محکم تر گرفت
جیمین لبخند شیرینی زد ...بعد از این همه مدت نادیده گرفتناش...سرد بودناش...بی رحمیاش...این اتفاق باعث شده بود دوباره بشه همون جانگکوک عاشق...حاضر بود صد بار دیگه حالش خراب بشه اما جانگکوک بهش محبت کنه...بهش عشق بده و اینجوری بغلش کنه...
جانگکوک اخمی کرد و گلوشو صاف کرد
بالشتی پشت جیمین گذاشت و جاشو رو تخت مرتب کرد
__استراحت کن من برم برات غذا بگیرم
__بمون لطفا
خم شد و پیشونیشو بوسید
__زود میام فقط استراحت کن
جیمین سرشو تکون داد و چشماشو بست
موبایلو کیف پولشو با کمی لباس برداشت و بیرون رفت....شوکی که بهش وارد شده بود وحشتناک بود و هنوز پاهاش میلرزیدن  قلبش درد میکرد
__هیونگ من میرم برای جیمین غذا بگیرم
جین سریع از اشپزخونه بیرون اومد
__من دارم براش غذا درست میکنم لازم نیست بری
__زود اماده میشه هیونگ؟
__اره نیم ساعت دیگه حاضره
جانگکوک سرشو تکون داد
__هیونگ به دکتر زنگ زدی؟
نامجون سرشو تکون داد و کنارش نشست و دستشو رو شونه ی برادر کوچیکش گذاشت
__ما رو خیلی ترسوندی کوک...
سرشو پایین انداخت
__دست خودم نبود هیونگ...فکر اینکه از دستش بدم دیوونه ام میکرد
هوسوک دستشو گرفت
__ولی اون فقط یه ضعف ساده بود لازم نیس انقدر نگران باشی
سرشو تکون داد
__دست خودم نیست هیونگ...قلبم ایستاد وقتی اونجوری دیدمش
خوابش نمیبرد بدون جانگکوک خوابش نمیبرد
با شنیدن صدای پیام گوشیش...گوشیش و از کیفش بیرون کشید...سونگوون هیونگش بود
__جیمینااا حالت خوبه؟میخواستم به یه جشن دعوتت کنم...اخر هفته ی بعدی..خب تولدمه ادمای زیادی میان...دلم میخواد حتما باشی
لبخندی زد ولی یاد جانگکوک رفتارش که سری پیش بیرون رفته بود افتاد...اخمی کرد....ولد بهترین دوستش بود باید میرفت
__اگه تونستم حتما میام
چند لحظه بعد پیام سونگوون رو صفحه بالا اومد
__جیمینا میدونی که چقدر دوست دارم..میخوام توعم باشی لطفا حتما بیا
لبخندی زد
__منم دوست دارم هیونگ...حتما میام
با قلبی که سونگوون بهش فرستاد اروم خندید
کمی مکث کرد دستش سمت گزینه حذف رفت...ولی پشیمون شد و گوشیشو تو کیفش انداخت...
شاید اشتباه کرد...
شاید باید...

PainDove le storie prendono vita. Scoprilo ora