Part 18

1.9K 218 44
                                    

__مردم همیشه بت هاشونو  توو یه اتاق مخصوص نگه میدارن...بت زیبای من از نگاه های مردم دور بمون....

__ناشناس


*******************************

لبه ی تخت جانگکوک نشسته و به دمپایی هاش خیره شد بود...نسیم ارومی پرده های حریر سفید و بلند میکرد و تکون میداد....شب عجیبی بود... و فکر میکرد سیلی از احساسات  درهم و آشفته به مغز و روحش هجوم آوردن...کف دمپاییشو روی فرش زیر پاش کشید....و سرشو بلند کرد...نگاش کرد که چجوری با دقت به کتابش خیره شده و هر از گاهی چیزی یادداشت میکرد....با خودش فکر کرد اینجا چیکار میکرد ...توو اتاق جانگکوک!...چرا اینجا نشسته بود؟....با یادآوری اینکه داشت چند دقیقه پیش رو این تخت میبوسیدتش...ملحفه ی زیر دستش رو توو چنگش فشرد....چرا انقدر گیج بود....چی باعث شده بود الان اینجا بشینه...چی باعث شده بود قلبش تند بزنه و نفسش بالا نیاد...چی باعث شده بود باهاش سکس کنه....چی باعث شده بود؟

...گذشته اش با چیزایی که در زمان حال براش اتفاق میفتاد همخونی نداشت....جانگکوک اون جانگکوکه گذشته نبود ...دیگه برادر کوچیکش نبود...لعنت باهاش سکس کرده بود...بوسیده بودتش...حرفای عاشقانه بهش زده بود...گفته بود عاشقشه دیگه مگه نه؟....

دست سردشو رو صورتش گذاشت...حسش میکرد...پس واقعا اینجا نشسته بود...پس چرا احساس میکرد بین گذشته و حال معلق شده...دوباره نگاش کرد...نفس لرزونشو بیرون داد...دوستش داشت...دور به نظر میرسید...اشتباه به نظر میرسید....تاریک به نظر میرسید....دوسش داشت....کی؟کجا؟...توو کدوم لحظه باد خاکسترایی که با تلاش سال ها رو احساساتش ریخته بود و با خودش برد...شیفته بود؟ یا شیفته شد؟...عاشق بود یا عاشقش کرد؟...
با احساس سرگیجه از جاش بلند شد و همونطور که با استرش انگشتاشو توو هم میپیچید سمت در رفت که با صدای مردونه اش ایستاد
__کجا میری عزیزم؟


چرا ازش میپرسید کجا میره...
سمتش برگشت و به چشمای سیاهش زل زد
__هیچ جا
بدون توجه به نگاه نافذ جانگکوک در و باز کرد و از اتاق بیرون رفت....
سمت اتاق تهیونگ رفت و در زد با شنیدن صدای دوستش وارد اتاق شد...
نمیدونست چه شکلی بود که تهیونگ با دیدنش چمدونشو بست و به عقب هل داد...صاف نشست
__جیمین چیزی شده؟حالت خوبه؟

به چشمای نگران تهیونگ خیره شد و سمت رفت...کنارش رو تخت نشست
__ته...
حتی نمیدونست باید چی بگه...یا چیو توضیح بده...
تهیونگ اخمی کرد و دستشو گرفت
__با توام..میگم چیزی شده؟
نگاه درمونده اش  و به چشمای تهیونگ دوخت
__ته..جانگکوک...
تهیونگ اخمی کرد
__ببینم کاری کرده؟ چیزی بهت گفته؟


بی توجه به حرفاش به رو به روش خیره شد
__تهیونگ وقتی نگاش میکنم...قلبم درد میگیره...به هودی مشکیش چنگ انداخت و چشماشو بست....
__احساس میکنم مثل یه سیاهچاله دارم به سمتش جذب میشم...دارم به نابودی نزدیک میشم...از این حس میترسم تهیونگ...
تهیونگ شوکه بود و سعی میکرد تا حرفای عجیب جیمین رو درک کنه..
جیمین باز با حس سرگیجه از تاج تخت گرفت
___حس میکنم ...حس میکنم سوار یه ماشین شدم که باسرعت زیاد داره منو از گذشته ام دور میکنه....فکر میکنم دیگه جانگکوک و نمیشناسم...انگار اون یه پسریه که دو ماه پیش باهاش اشنا شدم...
تهیونگ کمی خودشو سمتش کشید
__جیمین..چرا اینارو میگی؟جانگکوک باعث شده این احساس و داشته باشی؟
سرشو به طرفین تکون داد
__اون خیلی خوبه....خیلی خوب...ولی مثل یه جعبه اس که تو نمیدونی تووش چیه...هم میترسی و هم هیجان داری...میخوای کشفش کنی اما اون این اجازه رو بهت نمیده...حرفای عاشقانه ای بهم میزنه..محبتای ناتمومش قشنگن اما...نمیزاره برم سراغش...نمیزاره...من باشم کسی که سوال میکنه...من باشم کسی که به عکس العملاش خیره میشه...

PainWhere stories live. Discover now