نشد بشم اون شازده...اون مرد... که یه روز میاد با یه اسب قشنگ میبرتت.... از این شهره سرد.....
__ناشناس
*******************************
مثل این چند روز دوباره گوشه ی اتاق جیمین نشسته بود و به نامه ی عروسکش خیره شده بود...نامه ی خداحافظیش...نه نامه ی عاشقانه ی خداحافظیش...
فکرش دوباره رفت سمت اون کابوس لعنتی که دیده بود...هنوز هم نفسش اروم نگرفته بود...هنوزم انگار خواب بود...دستی به صورتش کشید و قطره های عرق و پاک کرد....احساس میکرد داره از درون میسوزه...مطمئنا تب داشت...اب دهنشو به سختی قورت داد و از جاش بلند شد...با باز کردن در سرکی به اطراف کشید...کسی نبود...راهشو سمت آشپزخونه کج کرد... وقبل از اینکه وارد بشه پچ پچ دو نفر به گوشش رسید..جلوتر رفت تا بهتر بشنوه...
__تا کی باید اینجوری دور از هم باشیم؟
صدای هوسوک هیونگش بود
__نمیدونم...تا وقتی که یکم اوضاع رو به راه شه...
پس نامجون و هوسوک هیونگش خونه بودن...
__میدونی اگه یکی از سسانگ فن ها بفهمن جدا زندگی میکنیم چی میشه...یا یه خبرنگار دست شکسته ی جیمین و ببینه...
نامجون آهی کشید
__فعلا جیمین نمیتونه از خونه بیاد بیرون...کمپانی هم چند نفر و اطراف خوابگاه گذاشته تا اگه فن یا خبرنگاریو دیدن..گزارش بدن...
هوسوک تکیه شو از روی کابینت برداشت و رو به روی نامجون نشست
__بعدش چی؟یه مدت میگذره و برمیگردیم پیش هم؟ ...این دوتا چی...رابطشون درست میشه؟
__نه...من جیمین و میشناسم...اگه چیزی رو تموم کنه...یعنی تمومه...اون دیگه جانگکوک و نمیخواد...
__وقتی فهمیدم بهش نامه داده منم همین فکرو کردم...کاش کوک انقدر کله شق نبود و دلیل کارشو میگفت...اخه چرا این کارو با جیمین کرده؟..
نامجون اخمی کرد
__مطمئنم یه دلیلی داره...یه دلیلی داره که اینجوری دیوونه شده...
__ولی چه فایده وقتی جیمین همه چیو تموم کرده...حتما کوک الان امید داره جیمین مثل همیشه ببخشه و برگرده پیشش..اه خدای من...
__رابطشون تموم شدس...جیمین نمیتونه همچین چیزیو فراموش کنه...هیچکس نمیتونه...
خودشو بیشر پشت دیوار کشید و نفس حبس شدشو بیرون داد...لبخندی زد...
__پس دیگه واقعا نمیای...
حالش به هیچ وجه خوب نبود...تب بالایی داشت...با استینش صورتشو پاک کرد و وارد آشپزخونه شد...
هوسوک با دیدنش از جاش بلند شد
__کوک...غذا بیارم برات؟
سرشو تکون داد و سمت جعبه ی قرص ها رفت
نامجون نگاهی بهش کرد
__حالت خوبه؟ چه قرصی میخوای؟
سعی کرد طبیعی رفتار کنه
__خوبم...فقط سرم یکم درد میکنه
نامجون خواست چیزی بگه که حرفش با صدای زنگ موبایلش قطع شد...با دیدن اسم جین هیونگش نگاهی به هوسوک کرد و جواب داد
__الو
__نامجونا همین الان با هوسوک و یونگی بیایین اینجا...باید حرف بزنیم
نگران اب دهنشو قورت داد
__مگه چیشده...؟
__...نگران نشو...فقط سریع تر بیایین...جانگکوک چیزی نفهمه
نامجون نگاهی به جانگکوک کرد که هنوز تو جعبه رو میگشت
__خیلی خب
تماسو قطع کرد...
__کی بود؟
نگاهی به هوسوک انداخت
__از کمپانی بود...برای اهنگ جدید باید منو و تو بریم استدیو مثل اینکه یه چیزایی هست که باید در موردشون حرف بزنیم...
هوسوک گیج بهش نگاه کرد
که با اشاره ی نامجون از جاش بلند شد
__خیلی خب من میرم اماده شم...
نامجون هم سریع بلند شد
__کوک ما باید بریم...زود برمیگردیم باشه؟لطفا غذایی که برات توو یخچال گذاشتیمو بخور...چند روزه غذای درست حسابی نخوردی...
نگاهی به هیونگش کرد...همه داشتن میرفتن...کسی خونه نبود..تنها بود...خود خودش....جیمین نبود...جیمین نبود...جیمین نبود..
سرشو تکون داد و اخمی کرد
__باشه
نامجون سریع سمت اتاقش رفت و وسایلشو برداشت و به هوسوک که اماده بود نگاه کرد...و بهش اشاره کرد تا سریع دنبالش بیاد...
با خارج شدنشون از ساختمون و سوار شدن ماشین.. هوسوک سریع سمتش برگشت
__چیشده؟
__جین هیونگ زنگ زد گفت سریع یا یونگی و هوسوک بیاین اینجا باید در مورد چیز مهمی حرف بزنیم
__ببینم نکنه در مورد جیمینه ...حالش خوبه؟
__نمیدونم...دلم شور میزنه...
سریع شماره ی یونگی رو گرفت و بهش گفت که هر چه سریع تر خودشو برسونه خونش...
__نباید کوک و تنها میزاشتیم..
__زود برمیگردیم..
*******************************
رسیدنشون با رسیدن یونگی همزمان شده بود..نگاه نگران یونگی از همون دور هم کاملا قابل تشخیص بود...
__هی سلام...چیشده...
نامجون سری تکون داد
__ما هم نمیدونیم
هر سه تا پسر با چهره ی نگران و دلی اشفته سریع وارد خونه شدن....
تهیونگ با شنیدن صدای در سریع بلند شد
اول یونگی و بعد نامجون و هوسوک وارد شدن...و اولین چیزی که دیدن...چشمای قرمز تهیونگ و پسری بود که زانو هاشو بغل کرده بود و توو خودش جمع شده بود....جین با یه لیوان آب از اشپزخونه بیرون اومد و با دیدنشون سلامی کرد
__هیونگ چیشده
جین کنار جیمین نشست
_بشینین
سمتش برگشت و موهاشو نوازش کرد
__جیمینی یکم اب بخور
جیمین لیوان اب و گرفت و کمی ازش خورد...
__ته بشین لطفا
تهیونگ که ناخناشو میجویید ...سریع نشست
__ببینین یه اتفاقی افتاده...یعنی ما دلیل این کار جانگکوک و فهمیدیم
نامجون اخمی کرد
__چجوری؟
جین دستی به چشماش کشید و با خستگی مالیدشون
__نامجونا...اون روز که با تهیونگ همه چیو راجع به جیمین و جانگکوک و دلیل قبول کردن جیمین برای ما گفتیو یادته؟
نامجون دستی به موهاش کشید و سرشو تکون داد
__اره خب؟
__همتون حرفای تهیونگ و نامجون رو یادتونه...ما فکر میکردیم جیمین به زور و برای گروه این رابطه رو قبول کرده..که اشتباه فکر میکردیم....اون روز جانگکوک...برگشته بود خونه...و بدبختانه همه ی حرفای ما رو شنیده...
یونگی اخمی کرد
__چطور ممکنه...
جین لب تاپو سمت سه تا پسر شوکه شده چرخوند و دکمه پخش رو زد
__این ساعت 3 دهم می رو نشون میده که کوک میره داخل...با یه جعبه دونات...و وقتی میاد بیرون جعبه دستش نیست...این جعبه همون دوناتاس که تهیونگ رو میز کنار در پیدا کرد...چهل و پنج دقیقه داخل بوده...یعنی همرو شنیده...
هوسوک سرشو بین دستاش گرفت
__خدای من...این چه دردسری بود
یونگی نگاهی به جیمین کرد که اشکاش بی صدا روو صورتش میریخت
__پس دلیل این کارش این بوده...
با شنیدن صدای لرزون جیمین همه بهش نگاه کردن
__اون...اون فکر میکنه...فکر میکنه...من از روی ترحم و دلسوزی باهاشم...فکر میکنه همه ی حرفایی که بهش زدم دروغه...فکر میکنه یکی دیگه رو دوست دارم و برای اینکه گروه از بین نره باهاش موندم...
نامجون کلافه از جاش بلند شد
__لعنت به این شانس...
__می..میخوام..براش توضیح بدم
یونگی نگاهی بهش کرد
__یعنی میخوای برگردی پیشش؟
جیمین سرشو تکون داد و از جاش بلند شد
__نه...همه چی بین ما تموم شده...فقط میخوام براش توضیح بدم که من یه دروغ گو و خائن نیستم...
اینو گفت و سمت اتاق خواب جدیدش رفت...
روی تخت نشست ...کیفشو برداشت و عکسی که دو هفته پیش گرفته بودن و بیرون کشید
__دلم برات تنگ شده...
*******************************
(خوابگاه)
نگاهی به جعبه ی قرصی که رو تخت گذاشته بود کرد...تنها یه جمله توو ذهنش تکرار میشد
جیمین برنمیگرده...جیمین...برنمیگشت....برنمیگشت..
نگاهی به نامش کرد...کاغذ جدیدی رو روی نامه ی چروک خورده ی جیمین گذاشت و به دفتر جلد آبیه کنار نامه ها خیره شد...
ظرف قرصا رو سمتش کشید...
دونه دونه قرصای رنگی رو از جلدشون بیرون میکشید....قرصای رنگی مثل چراغای رنگی بودن...چراغای رنگی نئونی...تو یه شب خاص...
اون شب خاصی که رها از دنیای پر زرق و برقشون...پای پیاده کوچه پس کوچه های سئول و میگشتن...
جیمین دیگه برنمیگشت...
شبی که نگاه جیمین زیر نور ماه برق میزد و دستاش گرم بودن...
جیمین دوستش نداشت....
شبی که زمزمه ی عاشقونش بین کوچه های تاریک میپیچید و چراغای رنگی نئونی خاموش روشن میشدن...
جیمین دروغ گفته بود....
شبی که بیشتر و بیشتر و بیشتر عاشق شده بود...
جیمین...رفته بود...
این جعون جانگکوک بود....پسر بیست و یک ساله ی محبوب...گلدن مکنه گروه معروف بی تی اس...عشق میلیون ها دختر و مورد تحسین میلیون ها پسر...پسر به ظاهر خوشبخت و غرق در پول بنگتن...پسری که.....
داستان اینجوری شروع شده بود مگه نه؟
از اون شب سرد داخل تراس اتاقش....تا الان اتفاقای زیادی افتاده بود...
خیلی اتفاقا...ولی یه چیزی بدجور توو ذوق میزد...
جیمین نبود...
قرصای اخرین ورق رو هم بیرون کشید....
نگاهی به اون همه چراغ رنگی کرد...لبخندی زد و مشتشو پر کرد...و همرو با یه لیوان آب قورت داد...مشتش پر و خالی میشد و اشکاش پشت سرهم میریخت....
جیمین نبود...پس چرا هنوز نفس میکشید...پس چرا هنوز ادامه میداد به این زندگیه بی دلیل...پس چرا....
دیگه چراغ رنگی وجود نداشت....تموم شده بودن...
از جاش بلند شد و در و قفل کرد...حالت تهوع بهش دست داده بود...موبایلشو برداشت و رو تخت دراز کشید
به اسمش خیره شد....
زندگیه من....
لبخندی زد...باید برای اخرین بار بهش زنگ میزد...باید برای اخرین بار صدای قشنگشو میشنید....باید...ازش میخواست که ببخشتش...باید التماسش میکرد که ببخشتش...
سرشو داخل بالشتش فرو کرد و عطرشو نفس کشید..داشت کمرنگ میشد...داشت از بین میرفت...داشت جاشو با عطر جانگکوک عوض میکرد...
داشت میمرد...مثل پسر بیست و یک ساله ای که رو تخت توو خودش جمع شده بود...
*******************************
صدای بحث برادراش از توو هال میومد...ولی جیمین رو تختش خوابیده بود و عکسایی و چک میکرد....عکسای یه پسر...یه پسر چشم ابرو مشکی....
یه پسر جذاب...
گاهی قفل میشد رو چشمای گردش....گاهی قفل میشد رو دندونای خرگوشیش....گاهی قفل میشد روی دستای پر قدرتش...
جیمین عاشق بود...خودشم انکار نمیکرد...
فقط خسته بود از شکستن...خسته بود از توهین...از ضعیف بودن...فقط میخواست تموم شه...
آهی کشید و دستشو رو صفحه ی گوشی کشید... و برای چندمین بار تکرار کرد
__دلم برات تنگ شده
با روشن شدن صفحه ی گوشیش با تعجب نشست و به اسمی که روی صفحه ظاهر شده بود نگاه میکرد...انگار برای یه لحظه قدرت فکر کردنشو از دست داد....یه لحظه انگار دنیا از حرکت ایستاد...برای یه لحظه تپش قلبشو حس نکرد...سریع انگشتشو رو صفحه کشید و گوشیو کنار گوشش گذاشت
__ب...بله
__ج..جیمینم..
صدای جانگکوک خسته و کشدار بود...
__جانگکوک...
__نفس جانگکوک...زندگیه جانگکوک کجا رفتی...نگفتی میمره این پسر از دوریت...
موهاشو از جلو صورتش کنار زد...چرا صداش انقدر خسته و کشدار بود
__کوک مست کردی؟
صدای خنده ی ارومشو شنید
__دلم ..برات تنگ ...شده...
__کوکی گوش کن ...باید با هم حرف بزنیم..ولی الان وقت..
__جیمین...
با صدای کوک ساکت شد
__میشه یه چیزی ازت بخوام عروسک؟
__چ..چی؟
__جیمینم منو میبخشی؟خواهش..میکنم...
__کوکی..من...من
__التماست میکنم...نمیخوام اینجوری تموم شه...
اخمی کرد...یا خودش فکر کرد چی تموم شه...از جاش بلند شد...چرا صداش اینجوری بود...چرا انقدر ضعیف بود....
__چی تموم شه کوکی؟
__بهم بگو منو میبخشی...
اب دهنشو با ترس قورت داد..
__میبخشمت...به یه شرط
__هر چی باشه قبوله..
__بهم بگو حالت خوبه؟
__خوبم...بهتر از این نمیشم....به نظرت اگه نفس نکشم هم بازم عشقت و حس میکنم؟به نظرت اگه بمیرمم...بازم دلم برات تنگ میشه؟
با اولین قطره ی اشکی که ریخت به پذیرایی رسید...کسی متوجهش نشده بود....
تا زمانی که تهیونگ سمتش برگشت و با دیدن رنگ پریده اش از جاش بلند شد
__جیمین
همه به سمتش برگشته بودن
__کوکی....چی...چیکار کردی؟
__ت..تمومش...ک..کردم...داره...تموم میشه..ولی چرا من هنوز عاشقم...
با قطع شدن تماس گوشی از دستش افتاد و فقط یه کلمه گفت
__جانگکوک....
تهیونگ سریع سمتش رفت و کمرشو گرفت تا نیفته
__جیمین چیشده....
رو زمین نشست
__باید بریم خوابگاه....باید بریم...حالش خوب نبود...گفت...میخواد...تمومش کنه
نامجون برای یه لحظه حرفای جیمین و تجزیه و تحلیل کرد و دستشو رو سرش گذاشت
__وای خدای من...زود باشین باید بریم خوابگاه...
جیمین سریع از جاش بلند شد
__صبر کن برم سوییشرتتو بیارم
تهیونگ با استرس سمت اتاق دوید...اما جیمین انگار چیزی نمیشنید...تلو تلو خوران سمت در خروجی میرفت و زیر لبش زمزمه میکرد...
__نباید تنهاش میزاشتم...نباید تنهاش میزاشتم...نباید...
یونگی اخمی کرد
__هیونگ جلوشو بگیر حالش خوب نیست
جین سریع دست جیمینو گرفت و نگهش داشت
__هیس..اروم باش...اروم باش الان همگی میریم...
جیمین سرشو تکون داد
__نباید تنهاش میزاشتم...گفت بدون من میمیره...نباید تنهاش میزاشتم...
******************************
کل راه با هذیونای جیمین و اشکاش طی شد...با نگرانی...با آشفتگی....با پنجتا قلبی که دیوونه وار خودشونو به سینه میکوبیدن...نگران بودن...نگران پسری که بزرگش کرده بودن...بهش عشق داده بودن....لحظه به لحظه کنارش بودن...مکنه شون....پسر کوچولوی جذاب و با استعدادشون....پسری که شاید نشون نمیداد ولی بدجور وابستشون بود...پنجتا قلب بی امان میکوبیدن و نگران اینده بودن...اما یه قلب این وسط داشت آروم میزد...یه قلب این وسط انگار داشت از کار میفتاد...یه قلب این وسط جونی براش نمونده بود...
یه پسر توو اون ماشین داشت همراه عشقش جون میداد...
عشق داشت فاصله رو کم میکرد...داشت خیابونا و کوچه هارو از بینشون برمیداشت...
اما از طرفی مرگ ....داشت نزدیک میشد...صدای قدم هاشو میشنید...خون توو رگاش یخ بسته بود
جیمین داشت با جانگکوک میمیرد....
*******************************
فقط کشیده شدنش و همراه تهیونگ میفهمید...در و دیوار براش کش میومد...و زمان انگار کند میگذشت...صحنه ها مات میشدن...صدا ها کش میومدن...
فقط میخواست سریع تر بهش برسه....سریع تر دستاشو بگیره....
وقتی به خودش اومد که پشت اتاقش ایستاده بود و به هیونگاش نگاه میکرد که مشتشونو به در میکوبن و اسم جانگکوک و فریاد میکشن... ولی اون همونجا ایستاده بود و نگاهشون میکرد...
نامجون هیونگش و دید که بقیه رو کنار زد و کلید توو دستش و توو قفل چرخوند و در و باز کرد
با باز شدن در چشمش به پسری افتاد که رو تخت دراز کشیده بود...
تو یه لحظه بود که صداها قطع شد...فقط صدای نفسای عمیقشو میشنید....بقیه داخل اتاق دوییدن...یکی توو صورت قشنگش میزد....یکی تکونش میداد....یکی ورقای قرص و به بقیه نشون میداد...
نفس عمیق**
دستشوبه چهار چوب در گرفت
**قدم اول
پاهاش میلرزیدن....به موهای قشنگش نگاه کرد....موهای به رنگ شبش...
**قدم دوم
داشت تار میشد....چشماشو محکم بست و باز کرد
لباش سرخ نبودن....چرا سرخ نبودن؟...بهش گفته بود نزاره لباش خشک بشن...چرا به حرفش گوش نمیکرد
**قدم سوم
دستشو سمتش دراز کرد....دستشو میگرفت دیگه مگه نه؟جانگکوک همیشه دستشو میگرفت
**قدم چهارم
لب زد
__کوکی...
جین با بغض داد زد
__باید ببریمش بیمارستان...
نامجون سریع گوشیشو بیرون کشید و خواست به امبولانس زنگ بزنه که اسم پی دی نیم رو صفحه ظاهر شد
__نامجوناه...باید درمورد جانگکوک باهات صحبت کنم...
__هیونگ نیم
__هی...نامجونا ..چیزی شده؟
__جانگکوک...جانگکوک...یه عالمه قرص خورده..هیونگ...هیونگ نیم چیکار کنم...چیکار کنم
__خدای من....یعنی چی...چی داری میگی
__باید...امبولانس...اره زنگ بزنم امبولانس
__نه...ببین نامجونا اروم باش...سریع ببرینش بیمارستان همیشگی...امبولانس دیر میرسه...زود باش نامجوناه
سریع قطع کرد و اشکاشو پاک کرد
__زود باشین باید ببریمش بیمارستان
تهیونگ میلرزید و اشک میریخت و به جانگکوک خیره بود و یونگی شوکه بود...جین موهاشو کشید و داد زد
__زود باششین
هوسوک با هق هق سمت جانگکوک دوید و بلندش کرد نامجون از پاهاش گرفت و با کمک یونگی و جین بلندش کردن
یونگی کمر جانگکوک و گرفت و نگاهش به جیمین افتاد که به دو تا کاغذ که روی تخت بودن خیره بود...اخمی کرد و داد زد
__تهیونگ جیمینو بیار
تهیونگ با دادی که یونگی کشید به خودش اومد دست جیمین و کشید
با بیرون رفتنشون از خونه سریع دو تا بادیگارد زیر بغل جانگکوک و گرفتن و بهشون کمک کردن تا سریع تر پسر بی جون و رنگ پریده رو به بیمارستان برسونن و این وسط جیمین بود که مثل یه بچه دنبال تهیونگ این ور و اون ور کشیده میشد
سریع سوار ون مشکی رنگ شدن...نامجون نشست و جانگکوک و توو بغلش گرفت ..جین پاهاش جانگکوک و رو پاهاش خودش گذاشت و کنار نامجون نشست...
تهیونگ و جیمین رو صندلی های جلو و یونگی و هوسوک کنار راننده نشستن
سه تا بادیگار توو ماشین پشتی پشت سرشون با فاصله حرکت میکردن...
نامجون صورت رنگ پریده و سرد جانگکوک و نوازش کرد و با ناراحتی سرشو بالا گرفت و صحنه ی عجیبی رو دید...جیمین برگشته بود وسرشو از پشت صندلی خم کرده بود و به جانگکوک نگاه میکرد...نگاهش عجیب بود...سرد بود...برقی نداشت...جیمین خیلی ساکت بود...خیلی ساکت بود انگار نفس نمیکشید...انگار مرده بود..
دوتا برگه توو دستش بود...نگران به تهیونگ نگاه کرد که با ترس جیمین خیره بود...
__گفته بود بدون من میمیره...
صدای خندش که توو ماشین پیچید همه با ترس و تعجب بهش خیره شدن
__گفته بود بری من میمیرم...
جین خم شد و اروم گفت
__جیمین چیزی نیست...کسی نمیمیره...
صدای خنده اش بلند شد
__من کشتمش...مگه نه؟...من..من باعث شدم بمیره...
تهیونگ با ترس سمتش خم شد
__جیمین اروم باش جانگکوک نمرده...زود خوب میشه
سمت تهیونگ برگشت و بلند بلند خندید...اما لحظه ی بعد خندش کم کم به هق هق تبدیل شد
__من کشتمش....من....جانگکوکمو کشتم...من...
موهاشو میکشید و گریه میکرد...تهیونگ سریع دستشو گرفت و سمت خودش کشوندتش...هوسوک از رو صندلی جلو خم شد و ثابت نگهش داشت و یونگی از راننده خواهش کرد تند تر بره...
******************************
با رسیدنشون نامجون دکتر چوی رو دید که با یه برانکارد و دو تا پرستار جلوی در بیمارستان منتظرن...
بادیگاردا سریع جانگکوک از ماشین بیرون آوردن و روی برانکارد خوابوندن... و تو یه لحظه جانگکوک از جلو چشماشون محو شد....جیمین سریع خودشو از ماشین بیرون انداخت و سمت بیمارستان دوید
__تهیونگ برو دنبالش زود باش
تهیونگ نگاهی به جین انداخت و پشت سر جیمین دوید و دستشو گرفت
نامجون خودشو به تخت جانگکوک که دو پرستار با سرعت به سمتی میبردن رسوند
__دکتر چوی حالش خوب میشه؟
__باید اول معدشو شست و شو بدیم نامجونا...میبریمش اتاق وی ای پی طبقه ی سوم ...اتاق کنارش خالیه بنگ شی هیوک گفت همتون سریع برین اونجا... و توو دید نباشین مخصوصا جیمین...
نامجون سرشو تکون داد و اخرین نگاهو قبل از اینکه در اسانسور بسته بشه به جانگکوک انداخت...
سمت اون یکی اسانسور رفت و به بقیه که گوشه ای ایستاده بودن اشاره کرد...سریع سوار اسانسور شدن و به طبقه ی سوم رفتن...
با باز شدن در اسانسور پرستارو دیدن که تخت جانگکوک و داخل اتاقی هل داد...
جین و یونگی و نامجون سمت اتاق دویدن..تهیونگ دست جیمین و ول کرد تا حال جانگکوک و از نامجون بپرسه..با نگرانی دور نامجون حلقه زدن تا از مکالمه اش با دکتر چوی خبردار بشن
که با صدای افتادن چیزی...سر تک تکشون به سمت مخالف برگشت و با دیدن جیمین که بی جون روو زمین افتاده بود سمتش دویدن و تهیونگ با نگرانی کنارش نشست و داد زد
__دکترر....
با دیدن یه پرستار داد کشید
__یه دکتر خبر کنین...
*******************************
توو اتاق کناری اتاقی که جانگکوک تووش بود دور تخت پسر رنگ پریده ای ایستاده بودن...
نامجون طول اتاق و قدم میزد....تهیونگ و هوسوک لبه ی تخت نشسته بودن و به جیمین خیره بودن...
جین با استرس پاشو تکون میداد و پوست کنار ناخنشو میکند...یونگی اخم کرده بود و به کفشاش حیره بود...
همه منتظر یه خبر بودن...یه خبر از جانگکوک....
چند ساعت بود که توو این اتاق زندانی شده بودن...نمیتونستن بیرون برن...تا دکتر چوی خبری از جانگکوک بهشون بده...
تهیونگ موهای جیمین و از صورتش کنار زد
__ارامبخشی که بهش زدن قوی بوده...حالا حالا ها بیدار نمیشه...
نامجون اخمی کرد و کاغذایی که توو جیبش بود و بیرون کشید...
نگاهی به کاعذ مچاله شده انداخت...چند خطشو که خوند فهمید نامه ایه که جیمین برای جانگکوک نوشته بود...نگاهی به اون یکی کاغذ انداخت.... و دست خط جانگکوک و شناخت...کاعذ و بالا گرفت
__یه نامه گذاشته...کاغذی که از دست جیمین افتاد نامه ی جانگکوک بود
جین از جاش بلند شد
__چی نوشته
نامجون نفس لرزونشو بیرون داد و اروم شروع به خوندن نامه کرد
__نمیدونم سلام کنم..یا خداحافظی...ولی این یه نامه ی خداحافظیه...نه مثل نامه ای که تو برای من فرستادی عروسک خوشگل من...
گفتم نفسم به نفسات بنده...گفتم مایه زندگی منی....گفتم بری میمیرم...
عشقت درد داره کوچولوی من...عشقت درد داشت...
نشد که خوشبختت کنم...نشد که بشی پرنس دنیای جانگکوک....نشد بشی عشق همیشگی من....ببخشید عزیز دلم...ببخشید که لیاقتتو نداشتم....ببخشید... منو ببخش
عاشقت می مونم...حتی وقتی نفس نکشم...حتی وقتی قلبم نزنه...عاشقت میمونم...
سرشو بلند کرد و نگاهی به پسرای رو به روش انداخت...هیچکس حرفی برای گفتن نداشت...حتی نمیدونستن چی بگن...
فقط میخواستن یه خبر بشنون...یه خبر از جانگکوک...
با باز شدن در همه نگران از جاشون بلند شدن و به دکتر چوی و پی دی نیم نگاه کردن...
نامجون یه قدم جلو رفت
__دکتر...حالش...
از شدت استرس نتونست حرفشو تموم کنه
دکتر چوی نگاهی به صورتای نگران رو به روش انداخت...
__جانگکوک و منتقل کردن...
یونگی اخمی کرد
__کجا بردنش؟

YOU ARE READING
Pain
FanfictionPain(فول شده💜) . . ژانر: ریل لایف• انگست•هارت جیمین•تجاوز•رومنس•اسمات . کاپل: کوکمین . . خلاصه: کسی از شما هست که پسر بیست و یک ساله ای و درک کنه که تو هوای سرد شبونه توو تراس اتاقش ایستاده؟کسی از شما پسر بیست و یک ساله ای رو درک میکنه که داره از د...