Part 27

1.5K 183 74
                                    

__هنوزم که نگات میکنم کل وجودم میلرزه...


__ناشناس

*******************************



خم شد و دستاشو رو زانو هاش گذاشت...سعی میکرد نفس بکشه...چرا باید نفس میکشید...مگه نفسش الان پشت این در...توو این خونه نبود؟...مگه نفسش منتظرش نبود؟...مگه نفسش بهش دروغ نگفته بود؟...مگه نفسش .....
چرا باید نفس میکشید....دستشو رو دیوار گذاشت تا تعادل جسم بی حسشو حفظ کنه...سرش گیج میرفت....سعی میکرد راه بره...سعی میکرد خودشو برسونه به اون در که کج میشد...میچرخید....
نگاهی دکمه ها کرد..کدومو باید میزد...اصلا کجا باید میرفت...سعی کرد تمرکز کنه...چشماشو ریز کرد تا بهتر ببینه...دکمه رو که فشار داد  و در بسته شد...جانگکوک هم فرو ریخت...سر خورد و کف آسانسور نشست...
چیزی که چند دقیقه پیش اتفاق افتاده بود حتی قدرت تشخیص بین واقعیت و رویا رو ازش گرفته بود...احساس میکرد میخواد کل وجودشو بالا بیاره....کل اون حرفا...کل دروغای عاشقانه ی جیمینو...کل نگاه های به ظاهر عاشقشو...جیمین...جیمین...جیمین....این اسم...با آوردن این اسم باز قلب احمقش به تپش میفتاد....با خودش فکر میکرد جیمین اون فرشته ی پاکی که فکرشو میکرد نبود....دروغگو بود....بی رحم بود....عاشقش نبود...عاشقش نبود...


با باز شدن در و هجوم محتویات معدش به گلوش سمت سطل زباله ی که کنار  در اسانسور بود دوید و بالا اورد...درداشو...دروغ هایی که به خوردش داده بودن....ولی اون عشق ریشه دار...هنوز همونجا بود...هنوز زنده بود....
دهنشو با آستینش پاک کرد و سعی کرد بلند شه...خودشو به زور...سمت لابی کشوند و روی  مبل انداخت...
گوشیشو بیرون کشید و به لیست مخاطباش نگاه کرد....با دیدن اسمش که به عنوان زندگی من سیو شده بود...نمیدونست چیکار کنه...مگه دیگه زندگی هم وجود داشت...با دیدن اسم هیون...روش ضربه زد و تماس برقرار شد...


نمیدونست بهش چی گفت یا هیون جوابش چی بود...فقط بهش گفت که بیاد...فقط بیاد...توجهی به صدای نگران هیون نکرده بود...بعد از گفتن اینکه توو لابیه قطع کرده بود...
صدا هایی توو سرش میچرخید...صداهایی که بهش میخندیدن...صداهایی که بی رحم بودن...
__جیمین جانگکوک رو مثل برادرش دوست داره و اگه الان باهاشه به خاطره گروهه و به خاطر ما..نه عشق
سرشو بین دستاش گرفت...نمیخواست بشنوه...نمیخواست یادش بیاد...
__نه...نه...چرا جیمین..چرا عروسکم...چرا..
زمزمه ی بغض دارشو فقط خودش میشنید...صدا ها بلند تر میشدن....


__جیمین چند ساله روی یه پسر کراش داره هیچوقت اسمشو بهم نگفت..ولی میدونم پسره  بهش نزدیکه...ولی حالا نمیتونه حتی باهاش باشه
نفسش داشت به شماره میفتاد...اون درد لعنتی داشت دوباره برمیگشت...اون درد که انگار با این عشق مخلوط شده بود...شایدم این عشق همین درد بود...
قلبش درد میکرد....شاید میخواست از کار بیفته...شاید داشت نفسش بند میومد...اره داشت میمرد...مایه حیاتشو میخواست...اره جیمین و میخواست...اغوششو میخواست...حتی اگه تظاهر بود...حرفای عاشقانه شو میخواست حتی اگه دروغ بود...جیمینو میخواست سمت اسانسور رفت...اما...شاید نباید میرفت....در اسانسور  کج میشد...ترسناک..میشد...سرش گیج میرفت...قلبش درد میکرد....
__جانگکوک؟

PainWhere stories live. Discover now