Part 16

2.1K 253 70
                                    

__اونقدر بهت عشق میدم که از این اتاق بیرون نری....

__ناشناس

*****************************
🔞🔞🔞
یک ماه و نیم بعد


نگاهی به اسمون که به رنگای نارنجی و صورتی و بنفش در اومده بود کرد...دستی به صورتش کشید...تو این مدت اتفاقات زیادی افتاده بود... جیمین از اون روز ..از اون روز توو استدیو ...بیشتر و بیشتر توو خودش فرو می رفت...با لبخندای فیک سعی داشت روی عذابی که میکشید و سرپوش بزاره...کارش شده بود گول زدن بقیه...گریه های یواشکی...خوردن قرص های خواب...کاهش وزن...غذا نخوردنش...هیچکدوم از چشماش پنهان نبودن...از حال رفتنش سر ضبط...و تمام این مدت تنها کسی که ساپورتش کرده بود جانگکوک بود...هر لحظه و هر ثانیه...از کنارش تکون نمیخورد و باید میگفت با تشکر از اجبار و زور جانگکوک جیمین و پیش روانشناس گروه برده بود... و از اون به بعد با رفتن پیش روانشناس که تشخیص افسردگی داده بود و کارایی که جانگکوک برای اوردن لبخند روی لبای جیمین میکرد ..رفته رفته بهتر میشد ..بهتر غذا میخورد ..و بیشتر میخندید...بهش گفته بود دیگه اطارف جانگکوک حس ناراحتی و معذب بودنو نداره....جانگکوک هر کاری از دستش بر میومد برای جیمین میکرد..تا فقط یه لحظه بخنده...مراقبت های بیست و چهار ساعتش جیمین و کلافه میکرد اما زورش به جانگکوک نمیرسید...میتونست بگه دلیل خوب شدن سریع جیمین فقط جانگکوک بود...ولی این وسط یه مشکلی وجود داشت هر چقدر جانگکوک به جیمین نزدیک میشد از تهیونگ دور میشد و این فقط به خاطر رابطه ی نزدیک اون با جیمین بود....یاد اون روزی افتاد که جیمین و بغل کرد و تو هوا چرخوندتش چون بازی مورد علاقشو براش خریده بود ...فهمید که جانگکوک دیدتشون اما توجهی نکرد...خواست سمت اتاقش بره که توو اینه ی پذیرایی دید جانگکوک کمر جیمین و گرفت و خواست لباشو ببوسه اما جیمین اخم کرد و خودشو عقب کشید ..نگاه عجیب و خیره ی جانگکوک و دید ...جوری جیمین و نگاه میکرد که انگار داشت عصبانیتشو کنترل میکرد خواست سمتشون بره تا جلوی کاری که ممکن بود از جانگکوک سر بزنه رو بگیره اما با رفتن جیمین همونجا موند... و دید جانگکوک چطور عصبی گوشیشو سمت دیوار پرت کرد...همین چیزا بود که باعث میشد همیشه سعی کنه جیمین و زیر نظر داشته باشه...


توو این یه ماه اعضا کم و بیش از همه چیز با خبر شده بودن...و هر کدوم عکس العملی داشتن اما در کل مشکلی بینشون برای قبول کردن این رابطه وجود نداشت...بیشتر تعجب بود که تو چشمای همه دیده میشد....
__هی کیم تهیونگ...چیه باز که رفتی فکر..
نگاهی به یونگی هیونگش کرد
__هیونگ تا حالا اسم منو کامل نگفته بودی
یونگی خودشو رو صندلی ولو کرد
__اره چون زیادی طولانیه


لبخندی زد
__جیمین چیکار میکرد
__با اون جانگکوک خونه رو گذاشته بودن رو سرشون..داشتن بازی میکردن...
تهیونگ سکوت کرد..جانگکوک واقعا داشت تلاششو میکرد
__نگفتی به چی فکر میکردی
__هیونگ...به نظرت رفتار جانگکوک یکم عجیب نیست؟
یونگی نگاش کرد
__منظورت چیه

Painحيث تعيش القصص. اكتشف الآن