Part 23

1.7K 205 35
                                    

با حس دردی توو گردنش چشماشو باز کرد و اولین چیزی که دید جای خالی جانگکوک بود اخمی کرد و سرشو برگردوند...این تهیونگ بود که با صورت بی احساسی لبه ی تختش نشسته بود و به برگه ی کوچیکی که توو دستش بود خیره شده بود...با تعجب با صدای خش داری صداش زد
__ته...
تهیونگ عکس العملی نشون نداد
__جانگکوک کجاست؟


تهیونگ سمتش برگشت و کاغذ کوچیکه توو دستش رو بهش نشون داد
__ظاهرا رفته برات ناهار مورد علاقتو بخره
جیمین نگاهی به بهترین دوستش کرد که بهش خیره بود و کاغذ و ازش گرفت و روشو خوند
__سلام زندگیم...انقدر قشنگ خوابیده بودی که دلم نیومد بیدارت کنم...میدونم خسته ای و دیر بیدار میشی پس میرم تا برات ناهار مورد علاقتو بخرم...تا وقتی برمیگردم یه چیزی بخور تا معدت خالی نمونه عشق....زود برمیگردم...کوک
با خوندن متن لبخند بی اختیاری روو لباش نقش بست
با صدای خنده ی عصبی تهیونگ سرشو بلند کرد
__خوبه...خیلی خوبه...میرم برات ناهار مورد علاقتو بخرم...زندگیم..
__ته


تهیونگ عصبی از جاش بلند شد و داد زد
__خفه شووو جیمین ..خفه شو..ببینم نکنه دیروز سرت به جایی خورده و فراموشی گرفتی لعنتی
به تاج تخت تکیه داد و سرشو پایین انداخت
__تو چته جیمین...دقیقا داری چه غلطی میکنی هاان؟
__عقلتو از دست دادی؟نکنه دیوونه شدی...اتفاقای دیروزو یادت رفته؟
وقتی دید صدایی از جیمین در نمیاد عصبانی تر شد و قاب سی دی رو جلوش تکون داد
__اینو یادت رفته؟؟؟
__چرا لال شدی ...لعنتی یادت رفت اون باهات چیکار کرده؟بخشیدیش جیمین؟
فریاد کشید
__بخشیدیششش؟
گوشه ی لب جیمین کمی بالا رفت..ولی نه شبیه لبخند بود نه چیز دیگه...یه پوزخند تلخ بود...
__این بهترین راه بود
اینو گفت و جلو چشمای ناباور تهیونگ از جاش بلند شد تا سمت دستشویی بره که تهیونگ با خشم از دو تا بازو هاش گرفت و داد زد
__لعنتی چطور میشه همچین کاریو بخشیید هان؟اون چیز خورت کرده و بهت تجاوز کرده...برام مهم نیست اون کیر لعنتیشو کرده تووی تو یا نه..اون کارش تجااوزه میفهمییی؟
داد میزد و جیمین و با شدت تکون میداد ولی جیمین فقط چشماشو بسته بود و چیزی نمیگفت
__تو چت شده لعنتی..چت شده...چطور میتونی ببخشیش...باهاش بخوابی...بهش لبخند بزنی...چطور میتونییییی؟


با شنیدن صدای ضربه های محکمی که به در میخورد چشماشو باز کرد...اما انگار اون ضربه ها اهمیتی برای تهیونگ نداشتن
__جیمیین...
صدای جانگکوک رو که شنید چشماش پر شد
__جیمین به من نگاه کن...عزیزم...این درست نیست...چرا جوری رفتار میکنی که انگار هیچی نشده
فریاد جانگکوک دوباره بلند شد
__تهیونگگگ در و باز کن
با خشم سمت در برگشت و داد زد
__خفههه شوو جانگکوک
دوبار سمت جیمین برگشت که با چشمای پر نگاش میکرد..با دیدن لبخند غمگین جیمین با بهت لب زد
__عاشق شدی جیمین؟
__نمیتونستم ببینم عذاب میکشه...نمیتونم همینجور وایسم و ببینم داره زجر میکشه
تهیونگ سرشو با ناباوری تکون داد ..هنوز صدای ضربه ها میومد...
تهیونگ سمت در رفت و از همون پشت داد زد
__جانگکوک اون دست لعنتیتو بنداز من دارمم با جیمین حرف میزنم...گمشو پی کارت
صدای پر از خشم جانگکوک باعث شد دل جیمین بلرزه
__داری چی توو سرش فرو میکنی تهیونگ
__به توو هیچ دخلی نداره گمشووو
دوباره سمت جیمین برگشت
__اون عذاب نکشه تو میکشی جیمین چرا...چرا فقط یه ذره به فکر خود لعنتیت نیستی؟
__تو حال دیروزشو ندیدی تهیونگ...
جیمین با بیچارگی نالید
__اون بدون من میمیره...میمیره میفهمی..
__بگو که عاشقش نیستی...چطور میتونی...
جیمین با درموندگی سمتش رفت و محکم بغلش کرد...شونه هاش میلرزید
__از تنها گذاشتنش میترسم تهیونگ...خیلی میترسم...حقش نیست این همه درد بکشه...گناه داره...قلبم درد میگیره..نمیتونم
__جیمینی من نگرانتم...به خدا که نگرانتم...نمیتونم درکت کنم...


جیمین دستاشو گرفت و سی دی و توو جیب گشاد شلوارکش فرو کرد
__تهیونگ خواهش میکنم...این بهترین کار بود...نمیتونم خودمو ازش دریغ کنم...اون به من..به وجودم معتاده...
اینو گفت و اشکاشو پاک کرد و سمت در رفت و اروم بازش کرد...
با باز شدن در جانگکوک تکیه شو از دیوار برداشت و خواست با خشم سمت تهیونگ بره که جیمین جلوش ایستاد
__بسه کوکی..
جانگکوک نگران براندازش کرد
__حالت خوبه؟چیزیت نشده؟
__اونی که بهش صدمه میزنی تویی جانگکوک نه من
جانگکوک با خشم نگاش کرد و چیزی نگفت
با صدای سرد یونگی جیمین به سمتش برگشت
__جیمین بیا تراس کارت دارم
جیمین نگاه هشدار دهنده ای به جانگکوک کرد که دعوا نکنه و پشت یونگی هیونگش راه افتاد
با رفتن جیمین جانگکوک جلو رفت
__چر انقدر توو این رابطه دخالت میکینی هیونگ
تهیونگ خندید
__جانگکوک یه روز هم از شاهکارت نمیگذره..پس بهتره خفه شی..من نمیدونم از ساعت چهار به بعد دیروز چه اتفاقی افتاده...من نمیدونم چه اتفاقی برای جیمین افتاده که کار وحشتناکی که در حقش کردیو فراموش کرده...ولی اینو بدون...من تا اخر عمرم یادم نمیره تو چه نامردی هستی...نه تنها من ..بقیه هم همینطور....


__چرا وقتی یه لحظه ام نمیتونی خودتو جای من بزاری اینجوری منو قضاوت میکنی ...کار من وحشتناک بود...اره...من یه آشغالم..اره..یه عوضی ام..اره..ولی هیونگ... برات آرزو میکنم  هیچوقت...هیچوقت چیزی که من تجربه کردمو تجربه نکنی...به بیچارگی نرسی...درمونده نشی...شب و روز نمیری...
تهیونگ نفسشو بیرون داد و سمت در رفت
__خیلی احمقی جانگکوک...با یه اشتباه همه چیو به خطر میندازیو همین باعث میشه...نتونم جیمینو بهت بسپارم...نتونم نگران نباشم...میترسم از روزی که بد بهش صدمه بزنی..خیلی میترسم...که نشه درستش کرد...ولی اینو بدون اون روز دیگه جیمینی در کار نیست...ازت میگیرمش...نمیزارم دیگه چشمت هم بهش بیفته
اینو گفت و از اتاق بیرون رفت...از پشت شیشه نگاهی به جیمین و بقیه انداخت که مطمعنا داشتن ازش درمورد دیروز سوال میکردن و اخم وحشناک یونگی و سرتکون دادنای جین و بهت هوسوک نشون میداد اونا هم نمیتونن این تصمیم جیمین و درک کنن...و تنها ادمه اروم جمع نامجون هیونگش بود که انگار فقط اون بود که تونسته بود حرفای جیمین و بفهمه....
با پخش شدن همه سرشو از رو شیشه برداشت و به جین نگاه کرد که جیمین و سمت اشپزخونه میبرد تا پانسمانش و چک کنه...به نامجون نگاهی کرد که به منظره ی شهر روبه روش خیره بود...سمتش رفت
__میدونی هیونگ من جای تو بودم الان عذاب وجدان بدی میگرفتم
نامجون سمتش برگشت
__منظورت چیه تهیونگ
__میبینی توو چه دردسری انداختیش...حالا حتی منم نمیتونم از این باتلاق بیرون بکشمش
__هنوزم بهت میگم ته من جیمین و مجبور نکردم...
__واقعا فکر میکردی میگه نه؟
__منم براش نگرانم مثل تو
__بقیه باید بفهمن چرا جیمین جانگکوک و قبول کرده...
نامجون سریع سمتش برگشت
__که چی بشه ؟
تهیونگ با قیافه مصممی سمتش برگشت
__باید بدونن جیمین ایندشونو نجات داده
__به نظرت خود جیمین راضیه؟
__نظر جیمین دیگه برام مهم نیست و سعی نکن جلومو بگیری هیونگ...من بهشون میگم...باید بدونن
وبا این حرف نامجون و تنها گذاشت و به صدا شدن اسمش توجهی نکرد....


PainWhere stories live. Discover now