__اون موقع که خبر رفتنت بهم رسید ..من شدم آدمی که بهشتو با یه زمزمه ی حوا به آتیش کشید...
__ناشناس
*******************************
00:05 شب قبل
(فلش بک)
صدای نفساش تنها صدایی بود که توو خونه شنیده میشد...اشکاش کنار سر جیمین رو زمین میریختن و بدنش میلرزید...آب دهنشو به زور قورت داد.... و از روش بلند شد...
هنوز هم بهش نگاه نمیکرد....
__بلند..بلند شو ببرمت خونه...
_مگه...مگه نمیخواستی بری خونه پاشو دیگه
اما جیمین حرکتی نمیکرد...چرا حرکت نمیکرد؟چرا حرف نمیزد؟چرا...چرا تکون نمیخورد؟چشماشو بست و نفس لرزونشو بیرون داد و سرشو بالا گرفت و بهش نگاه کرد....
اشکاش رو صورتش ریختن و هق زد
__بلند شو...بخدا میبرمت خونه...غلط کردم جیمین...میبرمت....قسم میخورم میبرمت خونه....
با دیدن صورت خونی و کبودش دستشو رو دهنش گذاشت تا هق هق شو خفه کنه...
__خدای من...خدای من
دستی به موهاش کشید و بلند شد....دور سالن راه میرفت و موهاشو میکشید و به جیمین که بیهوش و لخت رو زمین افتاده بود نگاه میکرد
__من نمیخواستم...بخدا نمیخواستم....چرا..چرا اون کارو کردی
__یه لحظه کنترلمو از دست دادم...جیمین...پاشو...اذیتم نکن...باشه؟
سمتش رفت و با ترس تکونش داد
__جیمین...عروسکم...عزیزم...خواهش میکنم...غلط کردم...پاشو...ببین جانگکوکت صدات میکنه...تو که وقتی صدات میکردم همیشه جوابمو میدادی...چرا...چرا الان چیزی نمیگی...
هق هق مردونه اش بار دیگه سکوت خونه رو شکوند
__چرا دروغ گفتی عشق من...چرا دروغ گفتی...پاشو..پاشو بازم دروغ بگو....پاشو بازم منو بشکن...عیبی نداره...هیچی نمیگم...فقط پاشو...
صورت جیمین و بین دستاش گرفت
__قربونت برم...خوشگل من...اینکارو با من نکن
سعی کرد خون روی صورت جیمین و پاک کنه
__چشمای خوشگلت و باز کن...تو رو خدا...تورو خدا...تو پاشو من هرکاری بگی میکنم....
*******************************
نیم ساعتی میشد که رو به روش نشسته بود و بطری ویسکی که نصفش خالی شده بود و سر میکشید...مست بود و مات...مات یه پسر....مات یه پسر که عاشقش بود...مات یه پسر که تکون نمیخورد...چشماشو باز نمیکرد و صداش نمیزد....
یه پسر که کل وجودشو به تاراج برده بود...
بطری خالی رو کناری انداخت و سمتش رفت و کنارش دراز کشید
__کی امشب مرد عروسکم؟....من...یا تو...
من یا تو....من...یا...تو...من...من....من
همونجور که زمزمه میکرد چشماش بسته شدن و خوابش برد....
(پایان فلش بک)
*******************************
10:13 صبح
(خوابگاه)
سرش انقدر درد میکرد که میلش برای خوابیدن بیشتر و ازش گرفت...چشماشو باز کرد و اولین چیزی که دید وسایلی بود که برای خودش نبودن...یا اصلا اتاقی که برای خودش نبود...اخمی کرد و غلتی زد اتاق نامجون هیونگش بود....
یادش نمیومد چه اتفاقی افتاده...موهاشو عقب داد و به سقف خیره شد و یه اسم....یه اسم توو سرش مثل یه زمزمه تکرار شد
لب زد
__جیمین
توو یه لحظه تمام اتفاقات دیشب و به یاد آورد..همه چیزو...هرکاری که کرده بود...در واقع هر کاری که با جیمین کرده بود...
مثل اینکه یه روز شاد داشته باشی....یه روزی که فکر کنی خوشبختی...تصور کنین با ماشینی که جدید خریدین با خوشحالی رانندگی میکنین....ولی تو یه لحظه...با یه صدای بد تمام خوشحالیتون دود میشه و میره هوا...انگار که با یکی تصادف کنین و اون شخص بمیره و توو چند ثانیه حجم بزرگ اضطراب و ترس و وحشت بهتون هجوم بیاره...انگار که توو یه لحظه ممکنه کسی بیاد و شما رو از کل چیزایی که دارین محروم کنه....
به این فکر کنین اون کسی که مرده اولین و اخرین عشقه زندگیتون باشه...اون کسی که مرده دلیل نفس نفس زدناتون باشه...
__هرزه
صدای بلند خودش توو سرش پخش شد و باعث شد چشماشو ببنده
__هرزه
تصویر خودشو میدید که مشتش بالا میاد
با ترس چشماشو باز کردسرشو بین دستاش گرفت
__نه..نه...نه..نه
__تو یه هرزه ای و من چیزی که یه هرزه میخواد و بهش میدم
از جاش بلند شد این صداها قطع نمیشدن...پشت سرهم توو سرش تکرار میشدن و بیشتر عذابش میدادن
__هر بلایی که سرت میاد تقصیر خودته
ضربه...ضربه....و خون...رنگ قرمز خونش...
سرامیکای خونی....دستای خونیش...چشماش...چشمای خیسش...
خون...خون...خون...
YOU ARE READING
Pain
FanfictionPain(فول شده💜) . . ژانر: ریل لایف• انگست•هارت جیمین•تجاوز•رومنس•اسمات . کاپل: کوکمین . . خلاصه: کسی از شما هست که پسر بیست و یک ساله ای و درک کنه که تو هوای سرد شبونه توو تراس اتاقش ایستاده؟کسی از شما پسر بیست و یک ساله ای رو درک میکنه که داره از د...