Part 6

1.8K 247 25
                                    

__مگه میشه بوی تو رو داشت و خاطراتت و بو کرد  تو نباشی و درد باشه؟...

__ناشناس


*******************************


بعد از اون کنسرت و اون همه کار خسته کننده...بالاخره یه استراحت سه هفته ای نصیبشون شده بود...برنامه ای نداشت خیلی وقت بود برنامه هاش با یه ادم خاص تعیین میشد...خیلی وقت بود نگاهش بی قرار میچرخید و میچرخید تا روی منظره ی مورد نظرش فرود بیاد....خیلی وقت که نه اما گیج بود...دردکشیده و خسته...مخدر شو میخواست ..نه بهش میرسید و نه کسی اونو بهش میرسوند....بهانه های به اغوش کشیدنای برادرانه کم شده بود این روزها...بهانه ی لمس گرمای لذت بخشش..و عطر اشنا و غریبه و هیجان انگیز گردنش.....یا دست کردن توو موهای روشن و نرمش....کم شده بودن...خیلی کم...و این کم بودنا جمع میشدن و جمع میشدن..اخرش میشد یه بغض وحشتناک که با یه نگاه بی خیاله سرد و یه لبخند نصفه نیمه میشد پنهانش کرد... برای چشمها و مغزایی که زیادی دور بودن از فهمیدن رازش ..زیادی دور بودن از تصور همچین عشقی...و این پسر بیست و یک ساله میموند و تنهایی نامحسوس و غیر قابل دید اطرافش تو شاد ترین و صمیمی ترین باند دنیا...بین یه عالمه پول و موفقیت...
وارد پذیرایی که شد صدای هوبی هیونگش نظرشو جلب کرد..


__جیمینا..تهیونگ میگفت میخوای بری بوسان
جیمین رو مبل نشسته بود و با لپ تاپش مشغول بود سرشو بالا گرفت و لبخند زد..
__اره هیونگ الان دارم پروازا رو چک میکنم
شوکه شد جیمین میخواست بره بوسان..چرا باید اخرین نفری میبود که میفهمید..چرا خود جیمین بهش نگفته بود..جلو رفت
__هیونگ
جیمین سرشو برگردوند و لبخندی زد
__بله کوکی
__میخوای بری بوسان؟
جیمین سرشو تکون داد اخمی کرد...انگار میخواست چیزی بگه اما نمیتونست...انگشتاشو به بازی گرفت و اروم گفت
__تو نمیای کوکی؟


جانگکوک با این حرف جیمین لبخندی زد و رو به روش نشست دقیقا منتظر همین سوال بود..
__اومم چرا دوست دارم برم..
جیمین با خوشحالی نگاش کرد
__پس میتونیم با هم بریم
جانگکوک دستشو زیر سرش گذاشت و به پسر مو طلایی رو به روش خیره شد
__خوبه
جیمین سریع مشغول شد
__دو تا بلیط میگیرم برای فردا صبح ..ساعت 10 خوبه جانگکوکی؟
جانگکوک همونجور که بهش زل زده بود گفت
__خوبه..


هوسوک خودشو رو مبل کنار جانگکوک انداخت
__عایشش من چهارشنبه برای امریکا بلیط دارم
ولی زیاد نمیمونم
جیمین لبخندی زد
__هیونگ من هنوزم نمیدونم چرا میخوای زود برگردی بمون و خوب استراحت کن
__یه کارایی دارم که باید انجامشون بدم
جین با کاسه ی نودلش کنار جیمین نشست
__یااا همتون دارین میرین..با اینکه خلوت میشه اما زودتر برگردین خونه بدون شما خیلی ساکته
جانگکوک لبخند کوچیکی زد
__هیونگ باز ادا پیرمردا رو دراوردی؟از الان داری از سر و صدا دوری میکنی

PainDonde viven las historias. Descúbrelo ahora