Part 12

1.7K 254 48
                                    

__همیشه یکی باید فدا بشه...هیچوقت همه نمیتونن شاد باشن...یکی این وسط اروم اروم با لبخندای بقیه میمیره

__ناشناس

*******************************

__تو کی اینکارو کردی؟؟..به چه حقی؟..فکر کردی انقدر راحته؟انقدر مسخره؟..اره جانگکوک؟ ..و من!..من باید الان خبر دار شم؟...نمیفهمم..نمیفهمم..اه
دستی توو موهاش کشید و چشماشو بست تا کمی اعصاب داغونش و اروم کنه
__جانگکوک این یه بازیه مسخره نیست این زندگیه واقعیه...ازون دنیای تخیلی لعنتیت بیا بیرون...اصلا میفهمی داری چیکار میکنی باخودت..با ما..تو بجز خودت با این کارت به شیش نفر دیگه هم صدمه میزنی...ایندشونو خراب میکنی میفهمی؟

با درموندگی نگاهش کرد که توو سکوت به کفشاش خیره شده بود...و هیچ حسی رو نمیشد توو صورتش دید انگار کار خودشو کرده بود و حالا فقط داشت بهش خبرشو میداد
سمتش رفت و صورتشو بین دستاش گرفت و به چشمای خالیش نگاه کرد
چشمای درشتی که چند وقت بود دیگه نمیدرخشیدن...چشمای درشتی که دیگه نمیشد شادیو و شیطنت و توشون دید
__کوکی ..به من نگاه کن..ببین منو..این کار درست نیست احمقانه اس..میدونم سخته میدونم چقدر زجر میکشی....اما این کار درست نیست..
صورتشو از بین حصار دستای گرم هیونگش بیرون کشید
__قبل از کامبک بعدی میرم..خسارت قرارداد و هم میدم...برام مهم نیست...هیونگ تو منو درک نمیکنی چون اگه درکم میکردی راضی نمیشدی واسه یه روز هم این عذاب و تحمل کنم....متاسفم...معذرت میخوام که خودخواهم..یا هرچی که بگی...دو سال بسه هیونگ دیگه نمیکشم.... دیگه نمیتونم..خسته شدم...از هزار راهی که رفتم و تهش بن بست بود...خسته شدم از این که شبا جونم بالا میاد با یادش....خسته شدم از اینکه خیره شم توو چشماش و قلبم انقدر تند بزنه...انقدر محکم...که احساس کنم دارم منفجر میشم...خسته شدم از مردن....شب و روز..هر ثانیه و هر لحظه...خسته شدم...اینه دقه هیونگ...مثل اینه ی دق می مونه...همه اینجوری راحت میشن

__نمیتونم جانگکوک ..نمیتونم..ما یه خانواده ایم...چطور میتونی....اگه خسته ای یه ماه برو ...برو و بعدش برگرد..
__من وقتی خوب میشم که این لعنتی دیگه نزنه..نزنه به خاطر چشماش....نزنه به خاطر اون لعنتی که...دارم همه چیمو به خاطرش از دست میدم...دارم نابود میشم
اخمی کرد و از رو صندلی بلند شد
__متاسفم یکم دیر بهت خبر دادم...با مدیر عامل و بقیه صحبت کردم...یکم طول کشید تا راضی شن..اما وقتی دیدن صحبت کردن فایده نداره قانع شدن....من خیلی خستم هیونگ...میرم خونه...

رفت و هیونگش که هنوز توو شوک بود و تنها گذاشت...نامجون بی رمق خودشو رو زمین انداخت
مکنه ی دوست داشتنیش میخواست بره... و کاری از دستش برنمیومد...درد میکشید.. و اون نمیتونست ارومش کنه
به جنجالی که میتونست با رفتن جانگکوک به وجود بیاد فکر کرد و سرش تیر کشید...گروه نابود میشد و اگه خوشبین بود افت شدیدی میکردن..اینده ی همشون رو به نابودی بود....سرشو به دیوار پشتش تکیه داد باید چیکار میکرد...سعی کرد تمرکز کنه مشکل اصلی جیمین بود...اره درسته جیمین... و احساس جانگکوک بهش...باید با جیمین صحبت میکرد...نباید میزاشت همه چی نابود شه تمام موفقیت هاشون و تمام تلاشایی که کردن...تمام سختی هایی که کشیدن..همه چیز...نباید میزاشت...

PainWhere stories live. Discover now