Part 5

1.8K 274 37
                                    


__همانند یک تومور بدخیمی  در روح من جدا کردنت از خود..مرا خواهد کشت..با تو مرگ هم....

__ناشناس


************************************
نگاهش رو یه نقطه ثابت بود رو یه نقطه ی خاص و روی یه شخص خاص....
صداهای بلند اطرافشو نمیشنید و شلوغی رو حس نمیکرد....فقط یه چیزو حس میکرد
قلبش...قلبی که بدجور درد میکرد بدجور اذییت میکرد...و ذهنی که خیلی نا امید شده بود...ذهنی که داشت عزیز ترین ادم زندگیشو تصور میکرد بین بازو های یه مرد دیگه یا توو اغوش یه دختر زیبا....این پسر درد داشت...درد بی درمونی که بجز با لبخند ها و توجه یه پسر مو طلایی درمون نمیشد...پسر مو طلایی که حتی نیم نگاهی هم بهش ننداخته بود ..پسر مو طلایی که الان تو اغوش به اصطلاح دوست صمیمیش بود....حرکاتشون..حرف زدنای درگوشیشون جانگکوک رو عذاب میداد...نفسش و تنگ میکرد...نگاهی ازبین جعمیت به دست تمین انداخت که رو کمر عروسکش بود..عروسکی که برای اون نبود و هیچوقت هم برای جانگکوک نمیشد...حالا میفهمید که این عشق بجز درد چیزی براش نداره ...این شب به یه صبح افتابی ختم نمیشه...و اخر داستان جانگکوک قشنگ نیست...جانگکوکی که هیچ چیز کم نداشت و ارزوی خیلی ها بود چیزی کم داشت که هیچکس نمیتونست اونو بهش بده و هیچکس نمیتونست اون خلا رو پر کنه...


دیگه مطمعن شده بود ناخناش کف دستاشو زخم کردند ...مشت دستاشو باز کرد ...نمیتونست نفس بکشه...نمیخواست که ببینه...لبخنداشو برای یکی دیگه..نمیتونست..
چشم از جعمیت رو به روش گرفت و پشت استیج رفت...سرویس بهداشتی و پیدا کرد و در پشت سرش قفل کرد...


احساس میکرد داره از خشم و عصبانیت و ناراحتی میسوزه...حس حسادت داشت خفه اش میکرد..یه مشت اب به صورتش پاشید..و به تصویر خودش خیره شد..
__چرا...چرا ین کارارو میکنی ..چرا انقد بهش چسبیدی...چرا بهش لبخد زدی...
سرشو پایین انداخت و زیر لب زمزمه میکرد چرا..صداش بلند تر میشد و مشت دردناکشو روی سنگ روشویی میکوبید که این تنش با هق هق ارومش و تکون خوردنای شونه های مردونه اش تموم شد...از رو دیوار سر خورد و رو زمین نشست و سرشو رو زانو هاش گذاشت
__دیگه بسه..دیگه نمی..نمیتونم...درد داره...بسه....ازت متنفرم....ازت متنفرم...ازت..متن..متنفرم...


اون عشق قوی کم کم داشت با خشم و عصبانیت همراه میشد..با احساس مالکیت شدیدش...اگه جیمین نمیتونست برای اون باشه پس اولین کسی که تصاحبش میکنه باید جانگکوک باشه این فکر توو ذهنش میچرخید...
__نمیزارم کسی طعم اون لبا رو بچشه..نمیزارم کسی لمسشون کنه...نمیزارم کسی تصاحبت کنه..حتی اگه ازم متنفر بشی برام مهم نیست.. برام مهم نیست...من توعه لعنتی و بدستت میارم..حتی برای یه شب...
موبایلشو از جیبش بیرون کشید و اکانتشو باز کرد...دوست مجازیش انلاین نبود..ولی شروع کرد به تایپ کردن....


__کریس کمکم کن دیگه نمیتونم تحمل کنم ..دیگه نمیتونم از دور نگاش کنم میخوامش ..میخوام بغلش کنم ..ببوسمش..میخوام داشته باشمش تمام و کمال برای خودم.....
گوشیشو کنار گذاشت و اشکاشو پاک کرد...دیگه چیزی براش مهم نبود...هیچی....
با صدای زنگ گوشیش به صفحه خیره شد
__هی سونگ جو چیزی شده پسر؟خوبی؟
__نه..دیگه نمیتونم تحمل کنم ..
__ ببینم اتفاقی افتاده؟
نفس عمیقی کشید و تایپ کرد
__دیگه نمیتونم تو بغل این و اون ببینمش ..نمیتونم ببینم به کسای دیگه لبخند میزنه..نمیخوام که ببینم...اگه نمیتونم داشته باشمش پس میخوام اولین کسی باشم که بدستش میاره..

PainWhere stories live. Discover now