Chapter 2: Red star
بخش دوم: ستارهی قرمز
Part 14 : Helix Nebulaقسمت چهاردهم: چشم خدا
_ یه اتفاقی باید افتاده باشه...من پدر و مادر کوکو دیده بودم حتی اگر پدر و مادر نیکیتا شبیه اونا بوده باشن، بازم وجود این حجم از شباهت بین این دو نفر غیر ممکنه...درسته؟وویانگ که جواب سوالش رو میدونست اما از گفتنش میترسید، نگاهی به ماموران انداخت و به سمت تهیونگ رفت.
_ جوابشو ملکه، نخست وزیر و پادشاه آریبلانا میدونستن...و بین این سه تا، ما فقط به ملکه دسترسی داریم.
_ نیازی به ملکه نیست...با صدای نیکیتا هر دو نفر به سمتش برگشتن، شاهزاده جوان با چشمهایی که هنوز یکیش اشک آلود بود، به چشمهای پر از ترس و حرص تهیونگ خیره شد.
_ اولش فکر میکردم خبر ندارم، چون نمیدونستم به دنیا اومدن من به اون ربط داره...اما حالا میفهمم داستانی که آناحیر توی بچگیم برام تعریف کرد حقیقت داشته.
_ چه داستانی؟نفسی گرفت و اینبار با نگاه کردن به چهره قربانی ها ادامه داد:
_ پادشاه آریبلانا...اون این کار رو کرده...من میدونم زمانی که انسان ها با نایا ها ارتباط برقرار کردن، امکان بارور شدن زنها وجود نداشت، نایا ها و انسان ها باردار میشدن اما بچهشون توی سه ماه اول سقط میشد، جدا از اون آزمایش ها نشون میداد این بچه ها هیچکدوم چهرهای ندارن.
استفان که در سکوت تماشاشون میکرد با بهت گفت:
_ ژن انسان و نایا، بهم نمیخوره، درسته؟ یا میخوره و بچهی سالمی ساخته نمیشه، دلیلش اینه که خون انسانها به هیچ موجودی نمیخوره چه برسه به یه تمدن فضایی...
نیکیتا سرش رو به تایید تکون داد و در جواب گفت:
_ آریبلانا تنها عضو سلطنتی بود که انسان ها رو دوست داشت، اون تمام دورگه ها رو با آزمایش موفقیت آمیزش نجات داد اما بعد از اینکه فهمید انسان ها برای نامیرا شدن از کشتن و آزمایش روی نایا ها استفاده کردن، همه چیز بهم ریخت اون فقط چهارده دورگه رو نجات داد...بعد از جدایی تمام انسان ها و نایا ها، به دستور نخست وزیر دیسا، ملکه دینا مخفیانه کشته شد و بعد از مرگ پادشاه آریبلانا به خاطر دوری از عشقش...اون مرد دستور کشته شدن تمام دورگه ها رو داد، اولش آناحیر باهاش مخالفت کرد اما به یه شرط قبول کرد که دورگه ها بمیرن...تک سرفه ای کرد و نفس عمیقی گرفت:
_ اون شرط گذاشت که دورگه ها رو بکشه، در عوض آوازه اینکه آدن پادشاه بعدیه همه جا بپیچه و اینطوری آدن به عنوان نواده گایان معرفی شد.
تهیونگ با حرص تک خنده ای کرد و قدمی به جلو برداشت:
_ اون مرد...به خاطر اینکه تو به دنیا بیای؟ به خاطر تو...
DU LIEST GERADE
The Inception Of Nikita | Vkook
Fanfiction┊Summary: همه چیز از جایی شروع شد که اونها برای نجات نسل خودشون از آخرالزمانی که در مسیر وقوع بود، تصمیم به ترک سیارهشون گرفتن...و این آغاز و پایان همه چیز بود! ┊Teaser: _ انقدر دروغ نگو آلیا...خون بینیت کم میاد. با شرارت لبخندی زد و به دیوار های س...