Chapter 2: Red star
بخش دوم: ستارهی قرمز
Part 10 : Rabin Hood
قسمت دهم: رابین هود"دینا، بارنیکار، قصر خاندان سلطنتی کولاتان"
_ دوتا مقصد داریم...ساختمان ویکاویکا و خرابه های تارتران.
یونگی که چیزی از اسامی نفهمیده بود با کنجکاوی به جی خیره شد و پرسید:
_ اینا کجان؟
وویانگ دو تصویر از مکانهای مختلف رو روی مانیتور شیشه ایش به نمایش گذاشت، تصویر اول ساختمان بلند و نورانی ای رو نشون میداد که تابلوی بزرگی روش به چشم میخورد، روی تابلو اسمی بود که به زبان بومی نایا نوشته شده بود.
تصویر دوم محلهی کوچیکی رو نشون میداد که پر از خانه های ساده و در عین حال پوسیده و خالی بود. انگار هیچکس توی این محله زندگی نمیکرد.
_ این دو تصویر، ساختمون ویکاویکا محلی برای خوش گذرونی و انجام کارهای جنسی برای نایا هاست، خیلیا میگن هاستلر زیاد بهش رفت و آمد داره...خرابه های تارتران هم جاییه که هاستلر هر چند شب یه بار بهش سر میزنه، هیچوقت نتونستن گیرش بندازن توی این محله چند تا خانواده فقیر هستن که هاستلر مخارجشون رو تامین میکنه...برای همینه که هیچوقت مردم لوش نمیدن، اون یه تبهکاره که بین مردم محبوبه... اونا با لقب "الهه ای که ستاره ها فرستادن" صداش میکنن.
سویون نیشخندی زد و در حالی که پشت لپ تاپش نشسته بود، گفت:
_دوست دارم زودتر ببینمش._ امیدوارم موفق به دیدنش بشیم، چون هیچکس تا حالا ندیدتش.
تهیونگ با ابروی بالا رفته سرش رو از نامه نیکیتا خارج کرد و به چشمهای وویانگ زل زد:
_ چرا؟
مرد شونهش رو بالا انداخت و لبخندی زد، چند ساعتی بود که به آماده شدن مشغول بودن اما تهیونگ هنوز خیره به نامهی عجیب و سادهی شاهزاده بود.
_ چون یه تبهکاره، انتظار دارین خودشو لو بده؟
با گیجی سرش رو تکون داد و دوباره به نامه زل زد، هوسوک که میدونست چه چیزی فکر کاپیتان تیم رو مشغول کرده، به سمتش قدم برداشت و نفسی گرفت:
_ خطش شبیه کوک نیست، نه؟_ اصلا! عجیب نوشته شده...متوجهش هستی؟
هوسوک یک بار دیگه نامه رو از دستش گرفت و شروع به خوندنش کرد.
" درود بر بیگانگان دیسایی و فرستادگان منظومه خورشیدی از کهکشان راه شیری.
آگاه هستم که راه درازی رو طی کردید تا این کهکشان رو پیدا کنید و برای آیندهی نسلتون بجنگید اما متاسفانه خبر ناخوشایندی رو برای شما دارم؛ من آلیارین آناحیر کولاتان ملقب به نیکیتا، شاهزاده ی سوم سیاره دینا لازم دونستم تا با به جا آوردن آداب سرزمینم برای دعوت خودم از شما تشکر کنم.
اما در میان ما افراد زیادی هستن که از نیت شما آگاهند و من برای نجات سرزمین خودم و پادشاهی مادرم باید درخواستتون رو رد کنم.
باشد که گایان پیشوای شما در مسیر ستارگان شود."
با اتمام نامه سرش رو بلند کرد و چیزی نگفت.
_عجیب نبود؟_ چیش عجیبه تهیونگ؟!
دستش رو لای موهاش فرو برد و نفس عمیقی کشید:
_ نمیدونم، یه چیزی این وسط اشتباهه.
STAI LEGGENDO
The Inception Of Nikita | Vkook
Fanfiction┊Summary: همه چیز از جایی شروع شد که اونها برای نجات نسل خودشون از آخرالزمانی که در مسیر وقوع بود، تصمیم به ترک سیارهشون گرفتن...و این آغاز و پایان همه چیز بود! ┊Teaser: _ انقدر دروغ نگو آلیا...خون بینیت کم میاد. با شرارت لبخندی زد و به دیوار های س...