PART 46: peach

833 145 17
                                    


بخش سوم: اثر پروانه ای

قسمت چهل و ششم: هلو

با صدای شکستن چیزی، به سرعت سرش رو بالا گرفت، خواست اسمش رو صدا کنه که توی یک لحظه ایرپاد توی گوشش به صدا در اومد، با اخم ارتباط رو بر قرار کرد و گفت:

_ چی شده؟

_ قربان اسکن مغزی نیکیتا رو بررسی کردم، یه اتفاقی برای مغزش افتاده که به مرکز پیشونیش میره‌.
_ چی داری میگی؟

_ فقط زودتر بهش خبر بدین.
ایرپاد رو خاموش کرد، از روی تخت بلند شد و با پوشیدن شلوار و پیراهنش، به سمت سرویس بهداشتی دوید، با ورود به سالن بزرگ حمام و دستشویی، نگاهش به شکسته های آینه روی زمین افتاد، بین تکه های آینه، پسری با ردای سفید نشسته بود و خونی از پیشونیش به زمین چکه میکرد. هوای سالن سرد تر شده بود، و پسر بی حرکت به زمین نگاه میکرد، این وسط هیچ چیزی به اندازه موهایی که روی زمین ریخته شده بودن قلبش رو به درد نمیاورد، با نگاهی مات به پسر زل زد، موج موهای بلند و اقیانوسیش بندشون رو رها کرده و روی زمین میرقصیدن. حالا موهای آبی رنگ و زیباش تا پایین گوشش میرسید و گوشهاش بیشتر از قبل خودشون رو نشون میدادن، دیدن چنین صحنه ای و چنین چهره ای باعث میشد تا حتی درکی از اتفاقات مقابلش نداشته باشه. پسر تکه ای از شکسته های آینه رو توی مشتش نگه داشته بود و خون آبی رنگش از دستش هم چکه میکرد، نمیتونست چنین چیزی رو باور کنه، اون موهاش رو کوتاه کرده و لباس هاش به این شکل خونی شده بود؟

_ نیکیتا؟
شاهزاده با شنیدن صدای مرد، سرش رو بلند کرد و با چشمهایی پر از اشک بهش خیره شد، قطره اشکی از چشم چپش فرو ریخت، آهی لرزان کشید و با صدایی ضعیف اسمش رو زمزمه کرد.

_ ته..یونگ؟!
با بهت به جلو قدم برداشت و مقابلش، زانو زد، دستش رو به آرامی گرفت و با باز کردنش، تکه آینه رو روی زمین انداخت. نگاهش رو به پیشانی بلندش که حالا با الماسی تزیین شده بود، داد و گفت:
_ این دیگه چیه؟

نیکیتا که انگار هنوز توی خلا احساسات مختلفش گم شده بود، با گیجی زمزمه کرد:

_ الماس...الماس حقیقت...

_ یعنی چی؟ با خودت چیکار کردی شاهزاده من؟
دستهای لرزونش رو بالا برد و با ترس الماس روی پیشانیش رو لمس کرد، با خوردن دستش به الماس، با ترس دستش رو عقب کشید و رو به تهیونگ گفت:

_ من...یه شاهزاده‌م...میدونستم الماس آدن واقعی نیست، ولی...

تهیونگ که نمیدونست چه اتفاقی افتاده، به پیشانیش زل زد، موهای کوتاهی که روی صورتش ریخته شده بود رو کنار زد و تلاش کرد تا کمی آرامش کنه.
_ لطفا آروم باش و با من صحبت کن، باشه؟

_ من پدرمو میشناسم...پدر من، آریبلاناست...پادشاه سابق و همسرش، نیکیتا اومانوف...همش توی سرمه‌...نمیدونم چطور اما، داره دیوونم میکنه.

The Inception Of Nikita | VkookWhere stories live. Discover now