Chapter 3: Butterfly effect
بخش سوم: اثر پروانه ای
Part 27: Captivity
قسمت بیست و هفتم: اسارتبا کش سفید رنگی که روی میز قرار داشت، موهاش رو دم اسبی بست و با گیره ای به همون رنگ قفلش کرد، اولین ماموریت به پایان رسیده بود و خستگی توی تموم عضلاتش حس میشد. لیوان آبی که روی میز قرار داشت رو نوشید و گردنش رو کمی چرخوند تا قولنج هاش رو بشکونه.
_ نیروی گایان خودش خستگی رو از تن من در میکنه.
با لبخند کوچکی به ربات استوانه ای شکلش خیره شد و مقابلش زانو زد.
_ انوواتا...
صفحه آبی رنگ روی مانیتورش روشن شد و چیزی نگذشته بود که جوابش رو تایپ شده دید.
_ بله سرورم؟
_ اینجا حوصله¬ت سر نرفت؟_ نه من مدتی رو در سکوت استراحت کردم.
شاهزاده تنها لبخند دیگه ای زد و سرش رو تکون داد.
_ توی تارتران اذیت شدی نه؟ ببخش که نمیتونم به قصر ببرمت، اگر بفهمن زنده ای میکشنت.
ربات چند ثانیه ای سکوت کرد و بعد از مدتی جواب داد:
_ اگر به شما وفادار میموندم و دل به کس دیگه ای نمیدادم این اتفاق نمی افتاد.شاهزاده که با به یاد آوردن اتفاقات چندین سال قبل قلبش به درد اومده بود سکوت کرد و چیزی نگفت، اون یک محافظ شخصی بود، و محافظان شخصی همیشه برای ازدواج با شاهزاده ها قسم میخوردن، درست مثل لدیان که باید به همسری آسناتو در می اومد، اگر یک محافظ عاشق فرد دیگه ای میشد، به دستور سلطنت اون فرد کشته میشد تا محافظ با درد نبود عشقش بمیره...نیکیتا تنها تونسته بود ذهن و خاطرات محافظش رو نجات بده تا بهترین دوستش رو برای همیشه از دست نداده باشه.
_ این گناه سلطنته که به اجبار ماها رو به هم پیوند میده.
_ این هم جزوی از سرنوشته.با پریدن آخوندک روی سر استوانه ای شکل ربات، نگاه پسر اینبار به حیوان دست آموزش خورد:
_ فکر کنم اگه تو نبودی منو تهیونگ میمردیم، کارت خوب بود.آخوندک خس خسی کرد و دوباره به سمت دیگه ای از اتاق پرید.
_ به اسم خودش صداش میکنین؟با خوندن نوشته های روی مانیتور ربات، ناخودآگاه لبخندی زد و روی زمین نشست.
_ چرا به سمتش جذب میشم ان...تو میدونی؟
_ شما سیصد سال توی سیاره خودتون بودین و هیچکس نتونست قلب شما رو به دست بیاره البته بجز ارباب تاگینا...
_ اسم اونو نیار...اون الان فقط یه حرومزادهست که دویست ساله داره یشمای منو میدزده...
_ و شما دستور دستگیریش رو نمیدین تقاص کارش اعدامه چرا لوش نمیدین؟
زانوهاش رو بغل کرد و شونه هاش رو بالا انداخت.
_ چون اون یشم ها رو من با اسم هاستلر میفروشم، من خودم الان تبهکارم اگه اون لو بره منم لو رفتم.
ربات کمی چرخهاش رو حرکت داد و جلوتر اومد.
_ میدونم دروغ نمیگین ولی دلیل دیگه ای هم نداره؟
نیکیتا چشم غره ای به ربات رفت و نفس پر حرصش رو به بیرون فرستاد.
YOU ARE READING
The Inception Of Nikita | Vkook
Fanfiction┊Summary: همه چیز از جایی شروع شد که اونها برای نجات نسل خودشون از آخرالزمانی که در مسیر وقوع بود، تصمیم به ترک سیارهشون گرفتن...و این آغاز و پایان همه چیز بود! ┊Teaser: _ انقدر دروغ نگو آلیا...خون بینیت کم میاد. با شرارت لبخندی زد و به دیوار های س...