بچه ها این پارت خیلی خاصه پس هر جا که دوست داشتید واکنش نشون بدین :)
CHAPTER 4: the time tsunami
بخش چهارم: سونامی زمان
PART 62: Time, pain, love
قسمت شصت و دوم: زمان، درد، عشق_ تمام مامور ها رو فرستادین به سالن استراحتشون؟
پسر جوان که سالهای سال به این شکل پدرش رو از نزدیک ندیده بود، با ترس سرش رو پایین نگه داشت و جواب داد:_ دارن برای شروعش حاضر میشن...من...
نفس عمیقی گرفت و با استرس ادامه داد:
_ متاسفم که بدون خبر آوردمشون...یونجون مجبورم ک..._ میخوای بندازی گردن برادرت؟
با شنیدن این حرف سکوت کرد و از پشت به قامت پدرش خیره موند، مرد مقابل به آهستگی قدمش رو به سمت یکی از راهروهای خالی بیمارستان کشوند و در حالی که با آرامش راه میرفت، ادامه داد:
_ اون تازه وارد قراره نجاتش بده؟
_ پارک جیمین...با شنیدن این حرف لحظه ای از حرکت ایستاد، بدون اینکه برگرده زمزمه کرد:
_ پارک جیمین؟_ بله...همه چیز حاضره، منتظر دستور شماییم.
مرد باز هم به حرکتش ادامه داد و با رسیدن به اتاقی، مقابلش ایستاد، دو ساعتی میشد که تمام ماموران به وزراتخانه رسیدن و حالا بعد از منتقل شدنشون به بیمارستان، بیمارشون رو هم رسونده بودن. با ایستادن مقابل در دستش رو به سمت سنسور روی در برد و با باز شدن درب کشویی اتاق، وارد شد، وویانگ که میدونست نباید پشت سرش بره، سر جاش موند و به در بسته خیره شد. نخست وزیر بدون اینکه نقابش رو برداره به تخت هوسوک نزدیک شد و بالای سرش ایستاد. مرد مقابلش طوری بیهوش بود که انگار نفس های آخرش رو میکشید، لوله ای برای تنفسش توی دهانش بود و سرمی به رگهاش وصل کرده بودن، تمام زخمهاش رو به بهبودی میرفتن اما با کمتر شدن علائم حیاتیش و ضعف بدنش سرعت خوب شدن زخمهاش هم کمتر میشد.درحالی که دستهاش رو از پشت به هم گره زده بود قدم دیگه ای به سمتش برداشت و بیشتر به چهرهش زل زد.
_ حالت چطوره؟ به نظر خسته میای!
به دنبال حرفش نگاهش رو توی اتاق چرخوند و پلکهاش رو بست.
_ چی میشه اگه الان بکشمت فرمانده؟لبخندی زد و با خم شدن روی بدنش نفس عمیقی کشید.
_ حیف که باید زنده بمونی...اگر بمیری این ایستگاه هیچوقت ساخته نمیشه...اون بچه باید نجاتت بده، از پسش بر میاد، نه؟
پوزخندی روی لبهاش نشوند و با صاف ایستادن دوبارهش، قدمی به عقب برداشت و از اتاق خارج شد، با بسته شدن در پشت سرش، رو به وویانگ کرد و قبل از ترک کردن اون مکان با لحنی جدی گفت:
_ میتونین شروع کنین.بدون حرف دیگه ای مسیرش رو به سمت انتهای سالن کشوند تا به ماموهای شخصیش که دم در آسانسور انتظارش رو میکشیدن بپیونده، با رسیدن به در، یکی از مامور ها دکمه رو زد و منتظر موند، با باز شدن در آسانسور نخست وزیر خواست قدمی به داخل برداره که توی یک لحظه نگاهش توی چشمهای عسلی مقابلش گره خورد. جیمین که بیشتر از هر وقتی از دیدن کسی که نباید میدید ترسیده بود، با اضطراب از مقابل چشمهای پشت نقاب مرد گذشت و تنها سرش رو تکون داد.
YOU ARE READING
The Inception Of Nikita | Vkook
Fanfiction┊Summary: همه چیز از جایی شروع شد که اونها برای نجات نسل خودشون از آخرالزمانی که در مسیر وقوع بود، تصمیم به ترک سیارهشون گرفتن...و این آغاز و پایان همه چیز بود! ┊Teaser: _ انقدر دروغ نگو آلیا...خون بینیت کم میاد. با شرارت لبخندی زد و به دیوار های س...