Chapter 3: Butterfly effect
بخش سوم: اثر پروانه ای
Part 24 : Lucifer
قسمت بیست و چهارم: لوسیفربا شیطنت مردی که از مقابلش میومد رو زیر نظر گرفت، مرد که یکی از نگهبانان عالی رتبه و ثروتمند به نظر می رسید، ردای بلند و زیبایی به تن داشت و توی دستها و گردنش جواهرات زیادی آویزان بودن. دو نگهبان دیگه ای هم پشت سرش قدم برمیداشتن و به همراه هم از راهرو میگذشتن. در حالی که تلاش می کرد تا سمت دیگه ای رو نگاه کنه، دست هاش رو به پشتش گره زد و با بی خیالی به سمت مرد قدم برداشت، توی یک لحظه بدون اینکه توجهی کنه، دوید و با شدت به تن مرد خورد، با افتادنش روی زمین با لبخندی تصنعی مقابل مرد تعظیم کرد و گفت:
_ من رو ببخشید عالیجناب چیزی رو توی اتاقم جا گذاشته بودم و عجله داشتم.
به دنبال حرفش در مقابل نگاه متعجب مرد و هر دو نگهبانش، با قدم های سریع از راهرو بیرون رفت و در حالی که به نفس نفس افتاده بود، پشت یکی از ستون های راهروی بعدی ایستاد، نیشخندی زد و دستش رو داخل جیبش برد، تمام جواهراتی که توی یک ثانیه به راحتی دزدیده بود رو چک کرد و لب زیریش رو به دندون گرفت. اومدنش به قصر دستور هر کسی که بود شدیدا به نفعش تموم می شد، اون باید برای دو خواهر و برادرش پول و غذای کافی تهیه میکرد.
_ این واسه یه ماه کافیه.
با نفس عمیقی دستی به موهای بافته شدهش کشید و قدمی برداشت تا به راهش ادامه بده اما به محض خارج شدنش از پشت ستون نگاهش توی چشم های آشنای کماندار معروف قصر گره خورد. لدیان که به دستور آسناتو و نیکیتا، حنرون رو برای کار کردن به قصر آورده بود با نگاهی ریز شده، پرسید:
_ چیکار میکردی؟
دستش رو به سرعت توی جیبش برد تا جواهرات رو مخفی کنه، لبخند گشادی زد و کمی ازش فاصله گرفت.
_ هیچی...داشتم می رفتم به اتاقم.
_ از هفته دیگه قراره توی آشپزخونه قصر کار کنی.
سرش رو به تایید تکون داد و چند ضربه ای به شونه مرد مقابلش زد._ باشه...تو هم موفق باشی!
به دنبال حرفش قدمی برداشت و جلوتر از لدیان حرکت کرد، کماندار که به شدت راجع به این پسر کنجکاو بود، با تک سرفهای پشت سرش به راه افتاد و گفت:
_ می دونی اونی که ازش دزدی کردی، کی بود؟
با شنیدن این حرف ضربان قلبش بالا رفت و باعث شد با ترس آب دهانش رو قورت بده. نگاهش رو به سقف انداخت و با گیجی جواب داد:
_ چی شده؟ کسی چیزی دزدیده؟_ اون یکی از تاجرای ویکاویکاست که برای ملکه هدیه آورده...مطمئنا وقتی جواهرات مورد علاقشو نبینه عصبانی می-شه.
_ اوه چه بد!
لدیان با چهرهای خنثی به رفتار بی ادبانهش خیره شد و با فوت کردن نفسش از سر حرص دست پسر رو از پشت کشید و تنش رو به سمت خودش برگردوند.
YOU ARE READING
The Inception Of Nikita | Vkook
Fanfiction┊Summary: همه چیز از جایی شروع شد که اونها برای نجات نسل خودشون از آخرالزمانی که در مسیر وقوع بود، تصمیم به ترک سیارهشون گرفتن...و این آغاز و پایان همه چیز بود! ┊Teaser: _ انقدر دروغ نگو آلیا...خون بینیت کم میاد. با شرارت لبخندی زد و به دیوار های س...