CHAPTER 4: the time tsunami
بخش چهارم: سونامی زمان
PART 56: Harakiri
قسمت پنجاه و ششم: هاراکیری
_سوشی اینه؟
یونجون با ابروهای بالا رفته به غذای روی میز خیره شد و زمزمه کرد. جیمین که کنارش نشسته بود و هنوز نمیتونست توی چشمهای هوسوک نگاه کنه، با تکون دادن سرش به تایید جواب داد:
_بستگی به سلیقهت داره ولی خوشمزست... من شنیدم از لیست غذاهای دیسا پاک نشده!
_آره ولی من تا حالا نخوردمش.
پسر چشم عسلی یکی از سوشی ها رو برداشت و با گرفتن مقابل دهان یونجون لبخندی زد:
_بخور.
یونجون که تا به حال چنین کاری رو از کسی ندیده بود با تعجب به دست جیمین زل زد، انگار که نمیدونست باید چیکار کنه.
_بخورش دیگه!
پسر سرش رو جلو برد و با باز کردن دهانش گازی به سوشی زد. هوسوک که تمام مدت با نگاه ریزی میز گوشه سالن رو زیر نظر داشت، با صدای آرامی زمزمه کرد:
_صداتونو بیارین پایین.
جیمین با اخم نگاهش رو به ظرف غذاش داد و سکوت کرد، یونجون با دنبال کردن نگاه هوسوک محتوای دهانش که طعم عجیب اما خوش آیندی داشت رو قورت داد و به مردی که پشت میز بود، خیره شد؛ مردی که سیبیل نازک و بلندی داشت، کلاه حصیریش جلوی دیده شدن چشمهاش رو میگرفت، شلوار گشادی پوشیده بود و بالا تنه ای برهنه داشت.
_چیزی شده؟ خیلی به اون مرد خیره شدین.
با صدای یونجون به سمتش برگشت و نفس عمیقی کشید.
_اون جزو سامورایی های قصر بوده ولی یه مشکلی هست...
_چی؟
دوباره به مرد خیره شد و با صدای آرامی ادامه داد:
_یه پارچه مثل باند به شکمش بسته شده... اون میخواسته هاراکیری کنه اما به دلیلی موفق نشده...
جیمین با کنجکاوی برگشت و به مرد نگاه کرد، اون چیزی از فرهنگ ژاپن نمیدونست اما متوجه غم عجیب مرد شده بود. با افتادن نگاهش به دسته شمشیر چشمهاش رو ریز کرد و گفت:
_پارچه سفید دور شمشیرش یکم آبی شده... عجیب نیست؟
_داری میگی ممکنه خون یه نایا باشه؟
نگاهش رو به یونجون داد و شونه هاش رو بالا انداخت، هوسوک که متوجه خنجر کوچک متصل به کمرش شده بود، آهی کشید و جواب داد:
_فکر کنم درست حدس زدم... هاراکیری بوده!
_یعنی چی؟
مرد به ظرف سوپ مقابلش زل زد و با همون صدای بم و آروم ادامه داد:
YOU ARE READING
The Inception Of Nikita | Vkook
Fanfiction┊Summary: همه چیز از جایی شروع شد که اونها برای نجات نسل خودشون از آخرالزمانی که در مسیر وقوع بود، تصمیم به ترک سیارهشون گرفتن...و این آغاز و پایان همه چیز بود! ┊Teaser: _ انقدر دروغ نگو آلیا...خون بینیت کم میاد. با شرارت لبخندی زد و به دیوار های س...