PART 51: rootless tree

510 126 25
                                    

PART 51: rootless tree
قسمت پنجاه و یکم: درخت بی ریشه

سکوت تمامی سالن رو فرا گرفته بود، نوبت به مبارزه دوم میرسید و حالا تمام حضار منتظر این نبرد بودن، بزرگان قصر همگی یک سمت و باقی میهمان و تجار دی‌نایی سمت دیگه ایستاده بودن، جایگاه هایی برای نشستن حضار دور تا دور سالن عظیم و بزرگ قرار داده شده بود و همگی حاضر و آماده بودن، یونجون زودتر از تاگینا شمشیر نقره ای رنگش رو توی دست راستش گرفته و منتظر توی زمین ایستاده بود. فلورنس که لیوان شرابی توی دستش داشت و کنار نیکیتا ایستاده بود، به نیمرخ و نقاب شاهزاده نگاهی انداخت و گفت:

_ همه چیز بین تو و کاپیتان مرتبه؟

پسر از پشت نقاب، لبخندی زد و چیزی نگفت، میدونست فلورنس گذشته ای با تهیونگ داره، اما احساساتی رو ازش دریافت میکرد که انگار باعث میشد تا نگرانی ای بابتش نداشته باشه!

_ احساس میکنم باید به زودی راجع به تهیونگ گفتگویی با وزراتخونه اتحادیه داشته باشم.
_ چرا؟

_ باید بدونم، راهی برای موندنمون کنار هم هست یا نه!

زن در سکوت مقداری از شرابش رو نوشید و به سمت جمعیت برگشت.

_انقدر دوستش داری؟

_ یه چیزایی طوری اتفاق میوفتن که انگار از اول توی سرنوشتت بودن... من زود به تهیونگ دل بستم، برام جالبه که تو انقدر خودداری و تونستی جلوی خودتو بگیری.

این‌بار فلورنس با ابروهای بالا رفته به سمتش برگشت و با اعتراض گفت:

_ تو از کجا میدونی من هیچ احساسی ندارم؟
نیکیتا تک خنده ای کرد و سرش رو به تاسف تکون داد:

_ بیخیال مامور فیور، من خیلی چیزا رو میفهمم.
_ مثلا چی؟

شاهزاده نفس عمیقی کشید و با صدای آرامی جواب داد:

_ مثلا اینکه یه نفر توی این تیم هست که یکم روش حساسی ولی هیچوقت به روی خودت نیاوردی!
برای یک لحظه رنگ از رخ زن پرید، با تعجب به نیمرخش زل زد و زمزمه کرد:
_ توهم زدی؟

_به نفعته قبل از اینکه اسم طرفو ببرم، قبول کنی که راست میگم، اگرنه باید بگم که اسمش...
_ هیس!

همین حرف برای خنده های لطیف پسر کافی بود، نیکیتا به نیمرخ فلورنس خیره شد و گفت:
_ عاشقش نشدی، فقط یکم ازش خوشت میاد و فکر میکنم این اولین بار توی زندگیته که افسار قلبت دست مغزت نیست، درسته؟

_ نباید باهات حرف میزدم.

با بلند شدن صدای شیپور و ورود تاگینا به میدان مبارزه، نگاه نیکیتا برای لحظه ای رنگ نگرانی گرفت، با اخم به مرد خیره شده بود و هر لحظه میتونست برای جنگیدن باهاش اقدام کنه. تاگینا چند قدمی توی زمین قدم برداشت و با صدای بلندی رو به پسر گفت:
_ به نظر میاد ترسیدی!

The Inception Of Nikita | VkookDonde viven las historias. Descúbrelo ahora