قسمت شصت و هشتم: I wanna be with you in doomsday
_ همه حاضرن؟
تمام مامورها نگاهی بین هم رد و بدل کردن و سرشون رو به تایید تکون دادن، نیکیتا که جلوتر از همه ایستاده بود، با چشمهایی که برق میزد به مخزن استوانهای شفاف مقابلش خیره شد، چیزی نگذشته بود که جی دکمه روی استوانه رو فشرد و به عقب قدم برداشت. چراغهای اطراف مخزن با رنگ سبز روشن شدن و بعد از چند چشمک در مخزن به شکلی آرام باز شد، با باز شدن در نگاه همه به قامت بلند و زیبای انوواتا مات شد، مرد چشمهاش رو به آرامی باز کرد و نگاهش رو توی فضا چرخوند، با دیدن نیکیتا پلک آرامی زد و زمزمه کرد:_ سرورم!
شاهزاده با بغض تک خنده ای کرد و مسیر باقی مونده رو برای به آغوش کشیدن محافظ قدیمیش قدم برداشت، با حلقه شدن دستهای مرد به دور گردنش، انوواتا که انتظار چنین چیزی رو نداشت با صدای آرامی کنار گوشش گفت:
_ سرورم من اجازه ندارم بهتون دست بزنم.
_ خفه شو محافظ!انوواتا ناگهان خندید و چشمهاش رو بست، هر دوی اونها دلتنگ هم و دوستی شیرینشون بودن. انگار شاهزاده سوم این سرزمین حتی نتونسته بود توی این مدت کسی رو مثل اون محافظ پیدا کنه.
بعد از چند ثانیه ازش فاصله گرفت و قدمی به عقب برداشت._ خوشحالیم که به تیم اضافه شدی.
تهیونگ با لبخندی گفت و سرش رو به نشانه احترام خم کرد، انوواتا لبخند دلنشینی زد و رو به کاپیتان تیم گفت._ منم خوشحالم که میتونم راحت تر صحبت کنم و نقش بیشتری داشته باشم.
_ فکر کنم هنوز یه سری کار داره، درسته؟
با صدای جیمین، وویانگ سرش رو به تایید تکون داد و رو به مرد کرد:
_ انوواتا باید یه سری آزمایش داشته باشه، همینطور باید استراحت مناسب رو داشته باشه تا انرژیش حفظ شه...اون مثل جی نیست و ما تلاش کردیم بدنش رو به مغزش متصل کنیم، این یعنی با وجود رباتیک بودن بدنش، با این حال اعضاش از مغزش دستور میگیرن و در صورت لازم مثل یک نایا خستگی رو احساس میکنن.نیکیتا سرش رو به تایید تکون داد و لبخند دیگه ای به محافظ سابقش زد، وویانگ و جی با همراهی کردن انوونا اون رو به سمت اتاقی که آماده کرده بودن، رسوندن و باقی تیم رو تنها گذاشتن.
_ خوبه که خوشحال میبینمت شاهزاده!اما با شیطنت گفت و دست به سینه نگاهش کرد، نیکیتا با شیرینی خندید و شونه هاش رو بالا انداخت.
_ ان تنها کسی بود که از بچگیم کنارم بود و تمام خرابکاری هام رو گردن میگرفت...جاش توی زندگیم خیلی خالی بود.به دنبال حرفش نگاهش رو به تهیونگ که در سکوت روی صندلی چرخدارش نشسته و تماشاش میکرد داد و چیزی نگفت، مرد بدون حرف بهش خیره شده بود و انگار تصمیم نداشت چیزی بگه.
_ همگی میتونید برگردید سر کارتون.هوسوک با صدای بلندی گفت و تمام مامورها رو پراکنده کرد، حالا توی سالن فقط خودش، جیمین، تهیونگ و نیکیتا مونده بودن، جیمین که پشت یکی از میز ها مشغول بود با کنجکاوی گفت:
_ من حواسم نبود، منم برم؟
_ تو بمون.
YOU ARE READING
The Inception Of Nikita | Vkook
Fanfiction┊Summary: همه چیز از جایی شروع شد که اونها برای نجات نسل خودشون از آخرالزمانی که در مسیر وقوع بود، تصمیم به ترک سیارهشون گرفتن...و این آغاز و پایان همه چیز بود! ┊Teaser: _ انقدر دروغ نگو آلیا...خون بینیت کم میاد. با شرارت لبخندی زد و به دیوار های س...