Chapter 3: Butterfly effect
بخش سوم: اثر پروانه ای
Part 20 : Magnet
قسمت بیستم: آهنربا
با تمام زوری که داشت، جام شیشهای توی دستش رو به دیوار مقابلش کوبید و دادی از ته دل کشید.
_ همشونو میکشم، همه اون حرومزاده ها رو.
زن جوانی که پشت سرش ایستاده بود، نگاهش رو به شیشه های روی زمین داد و سرش رو کمی خم کرد.
_ سرورم، لطفا آروم باشید.
در حالی که نفس نفس میزد، به سمتش برگشت و پوزخندی زد. دستش رو لای موهای نسبتا کوتاهش فرو برد و باز هم خندید.
_ میکشمش...میکشمش...اون آسناتوی عوضی!
محافظ شخصیش که کمی نگران بود، با پایین بردن صداش گفت:
_ سرورم لطفا آرومتر، نگهبانها میشنون.
_ به درک، چی میخواد بشه؟ من پادشاه این سیارهم وینیتا. نکنه باورش نداری؟
زن به سرعت سرش رو به چپ و راست تکون داد و مقابل شاهزاده زانو زد.
_ نه اینطور نیست، لطفا منو ببخشید.
آدن نیشخندی زد و با کشیدن زبونش به لبهاش، به سمت تختش قدم برداشت. بی حوصله و عصبی روی تخت پادشاهیش نشست؛ یکی از پاهاش رو جمع کرد و آرنجش رو بهش تکیه داد.
_ بیا جلو وینیتا، از من نترس...از اربابت میترسی؟
زن پایین پله ها ایستاد و با بلند کردن سرش، نگاهش کرد.
_ اونها هنوز در جنوب هستن سرورم، این یعنی نتونستن جلوی فرقه جنوبی رو بگیرن...این نشونه خوبیه، نیست؟
_ ولی باعث شدن تا کارهای فرمانروای جنوب، به سختی پیش بره. اونها فقط دو تا نایا با سفینهشون به گذشته زمین فرستادن. اگر موفق نشن، همه چیز خراب میشه.
نیشخندی با صدای بلند زد و با خشم غرید:
_ خواهر خودم، داره جلوی رسیدن به خواسته هامو میگیره...
دختر که موهاش رو کوتاه کرده بود و نقابی مقابل چشمهاش داشت، نفس عمیقی کشید و گفت:
_ اما سرورم، شما در هر صورت پادشاه خواهید شد.
_ پادشاهی شمال دینا با پادشاهی کل کهکشان فرق داره ندیمه.
دختر برای چند لحظه با گیجی نگاهش کرد. اون پادشاهی کهکشان رو میخواست؟ اما چطور؟
_ برادرم داره سنت شکنی میکنه. باید همون موقع که فهمیدم برادر واقعیم نیست، میکشتمش. آلیارین رفته پیش هم نوعاش تا کمتر احساس زشتی داشته باشه، خنده داره...
وینیتا که در سکوت تماشاش میکرد، قدمی به جلو برداشت و به آرامی گفت:
_ سرورم!
YOU ARE READING
The Inception Of Nikita | Vkook
Fanfiction┊Summary: همه چیز از جایی شروع شد که اونها برای نجات نسل خودشون از آخرالزمانی که در مسیر وقوع بود، تصمیم به ترک سیارهشون گرفتن...و این آغاز و پایان همه چیز بود! ┊Teaser: _ انقدر دروغ نگو آلیا...خون بینیت کم میاد. با شرارت لبخندی زد و به دیوار های س...