Part 36: I shouldn’t have seen you
قسمت سی و ششم: نباید میدیدمت..._ و هیچکدومتون نفهمیدید که اون رفته؟!
پسر جوان نگاهش رو به چشمهای هوسوک داد و شونه هاش رو بالا انداخت. تمام ماموران که به تازگی از نبودن نیکیتا با خبر شده بودن، مقابل ایستاده و با ترس نگاهش میکردن._ الان نزدیک سی تا مامور توی این سالنه...کوچیکترین
وظیفتون اینه که حواستون به در سفینه باشه...چطور نفهمیدین در باز شده؟
_ ما داشتیم غذا میخوردیم قربان...هیچ ماموری بیرون از سالن غذاخوری نبود.
با حرص نفسش رو به بیرون فرستاد و دستش رو بین موهاش فرو برد. جیمین تمام مدت بدون حرف خیره نگاهش میکرد، اگر کسی میفهمید که اون توی رفتن نیکیتا دخیل بوده، قطعا عواقب خوبی در انتظارش نبود._ میگفت نگران کاپیتانه...احتمالا رفته پیشش.
با حرف وویانگ هوسوک نیم نگاهی بهش انداخت و سکوت کرد، اما که کنار جیمین ایستاده بود، با مکثی نگاهش رو به جمع داد:
_ باید به کاپیتان خبر بدیم؟
_ نه اینطوری ذهنش درگیر میشه...ممکنه نیکیتا خودش باهاش ارتباط بر قرار کنه، اگر نکنه هم میتونه پیداش کنه.
_ چطوری؟وویانگ که به میز پشت سرش تکیه میزد، نفسی گرفت و سرش رو به تایید تکون داد.
_ احتمالا آیپد مخصوص مامورا رو با خودش برده...اگر توی اون بگرده میتونه لوکیشن سفینه و باقی مامورا رو پیدا کنه.
_ ولی نمیتونیم منتظرشون بمونیم درسته؟
بن عینکش رو به چشمش زد و با ایستادن پشت صفحه شیشهای که اطلاعات روش به نمایش در میومد، گفت:_ سفینه نایا ها توی فلورانسه...باید بریم اونجا...
_ شاید جیم و سوفیا به کمک نیاز داشته باشن.اینبار هوسوک با چشمهای ریز شده به جیمین خیره شد، میدونست این پسر چیزی رو پنهان میکنه اما فهمیدنش کار سختی بود. آهی کشید و با تکون دادن سرش به تاسف رو به وویانگ و جی کرد:
_ سفینه رو حاضر کنین...میریم به ایتالیا...تهیونگ هم اگر کارش تموم شد بهمون خبر میده، فقط امیدوارم اون رابین هود دردسری درست نکرده باشه!
********
با قورت دادن آب دهانش، نگاهش رو به داخل آینه انداخت، روز دومی بود که توی این یتیم خونه به عنوان یه پزشک گیر افتاده بودن و هیچ راهی جز رسیدگی به بیمار ها نداشتن. کلاه کلاغ شکل رو روی سرش گذاشت و نفسش رو به آرومی خارج کرد.
_ تا کی باید تحمل کنم؟
_ هیچ خبری نیست...دو روزه اینجاییم و هیچ اتفاقی نیوفتاده...
باید بمونیم؟با صدای آرون نگاهش رو از آینه ای که از شدت چرک تار شده بود، گرفت و به سمتش برگشت، پسر جوان مقابل پنجره بلندی ایستاده و آسمان ابری رو تماشا میکرد.
_ فکر میکنی باید برگردیم به سفینه؟ بهشون خبر بدیم؟
_نمیدونم...وویانگ میگفت ممکنه نایا ها تونسته باشن زمان تحمل کردنشون روی زمین رو بالا ببرن...شاید تا یه هفته...باید بمونیم...تا الان در امان بودیم، فکر کنم بازم بتونیم.
ESTÁS LEYENDO
The Inception Of Nikita | Vkook
Fanfic┊Summary: همه چیز از جایی شروع شد که اونها برای نجات نسل خودشون از آخرالزمانی که در مسیر وقوع بود، تصمیم به ترک سیارهشون گرفتن...و این آغاز و پایان همه چیز بود! ┊Teaser: _ انقدر دروغ نگو آلیا...خون بینیت کم میاد. با شرارت لبخندی زد و به دیوار های س...