Chapter 1: Azure star
بخش اول: ستارهی لاجوردی
Part 5: Under The Desert Sky
قسمت پنجم: زیر آسمان کویر.
سه شنبه ۲۶ جولای ۲۰۳۳ غرب مصر، بیابان ریگ بزرگ.
ساک بزرگش رو به دست دیگهش گرفت و در حالی که عینک مربعی شکلش رو به چشمهاش میزد، از ماشین پیاده شد.
گرمای ماه جولای قطعا توی این بیابون، به وحشتناک ترین شکل ممکن توان هر کسی رو ازش میگرفت.
دستش رو به سمت گوشش برد و با اثر انگشت حسگر ایرپاد مخصوصش رو لمس کرد تا روشنش کنه.یک ساعت پیش، به دستور سازمانی که توش کار میکرد، با اولین پرواز خودش رو به این مکان رسونده بود و حالا برای دیدن سنگ بزرگ و خبر سازی که چند ساعت پیش پیدا شده بود بیش از حد هیجانزده به نظر میرسید.
مرد جوانی که همراهش اومده بود تا نقش مترجمش رو داشته باشه، به دنبالش از ماشین پیاده شد و پشت سرش حرکت کرد.
_ آقای پارک با دوستانتون صحبت کردین؟با چشمهای ریز شده به شن های اطرافش خیره شد و نفس عمیقی کشید، ساعت پنج عصر بود و خورشید به غرب نزدیک تر میشد.
_ ثاقب تو چند سالته؟
_ ۲۷ سالمه.نفسش رو بیرون داد و درحالی که دوباره قدم بر میداشت گفت:
_ از نزدیک شدن به سنگی که احتمالا بیگانهست میترسی؟مرد از پشت سر به موهای هلویی رنگ پسر جوانتر خیره شد و با تردید گفت:
_ نه فقط کمی نگرانم...شما چرا تنها اومدید؟_ سازمان من رو تنها فرستاده چون من یه یک ماهه توی قاهرهم، باقی محققان قراره از لندن بیان...
با رسیدن به نوک تپه ی بلندی از حرکت ایستاد. به مختصاتی که براش فرستاده شده بود رسیده بودن و حالا باید منتظر میشدن؛ سرش رو بالا گرفت و به منظره ی رو به روش چشم دوخت.
سنگی عجیب و مکعب شکل، به رنگ مشکی که سطح بالاش چیزی قریب به سیصد متر به نظر میرسید، درست وسط کویر ریگ بزرگ فرود اومده بود.
به دلیل محکم نبودن سطح زمین که پوشیده از مقدار زیادی شن بود، میزان فرو رفتن سنگ در زمین، قابل مشاهده نبود و نیازمند به تحقیق بودنش رو نشون میداد.
ماشین های مشکی رنگی که کمی دور تر پارک کرده بودن توجهش رو جلب کرد، میدونست به احتمال زیاد با ماموران دولتی مصر رو به رو شده.
_ اونا باید از وزارتخونه اومده باشن._ وزارتخونه؟
نفسی گرفت و با مرتب کردن کلاه لبه دارش، مسیرش رو به سمت قسمتی که برای قدم زدنمسطح تر بود تغییر داد.
_ وزارتخونهی تحقیقات علمی مصر، اسام خمیس معاونشه، نمیشناسیش؟
_ میشناسم.
ESTÁS LEYENDO
The Inception Of Nikita | Vkook
Fanfic┊Summary: همه چیز از جایی شروع شد که اونها برای نجات نسل خودشون از آخرالزمانی که در مسیر وقوع بود، تصمیم به ترک سیارهشون گرفتن...و این آغاز و پایان همه چیز بود! ┊Teaser: _ انقدر دروغ نگو آلیا...خون بینیت کم میاد. با شرارت لبخندی زد و به دیوار های س...