PART 52: I LOVE YOU
قسمت پنجاه و دوم: دوستت دارمچند ثانیه از خارج شدن مامور ها از آزمایشگاه گذشته بود که توی یک لحظه چراغ ها و دوربین ها خاموش شدن، جیمین که تنها نور ضعیف چراغ رومیزی یکی از کامپیوتر های شارژی رو میدید، با اخم به سمت هوسوک چرخید و سعی کرد تا ترسش رو مخفی کنه. مرد که هنوز لباس میهمانیش رو از تنش خارج نکرده بود، سرش رو بالا گرفت و با لحنی عجیب زمزمه کرد:
_ چند سالته پارک جیمین؟_ بیست و پنج!
پسر با صدای آرامی گفت و نفس حبس شدهش رو آزاد کرد.
_ با یه نفر دیگه لاس میزنی که مثلا منو حساس کنی؟ فکر میکنی توی یه فیلم، رمان و همچین چیزی هستیم؟
جیمین اخمهاش رو پررنگ تر از قبل توی هم فرو برد و با تخسی گفت:
_تو به من توجه نمیکنی، آدمها باید باهم رابطه داشته باشن تا بفهمن چقدر همو میخوان...
_ داشتن علاقه به یه نفرو توی سکس میبینی؟ میخوای از این حرفت پشیمونت کنم؟
مرد از لای دندونهاش غرید و در حالی که حرفش رو میزد، به سمتش قدم برداشت، جیمین که یکم ترسیده بود، قدمی به عقب برداشت و دیوار شیشه ای پشتش تکیه زد.
_ میخوای نشونت بدم لجبازی بیخود برای بازی دادن من و حساس کردنم چقدر به ضررت تموم میشه؟
_ نمیخواستم عصبانیت کنم فقط...
مرد بزرگتر دستهاش رو کنار سرش روی شیشه گذاشت و با نگاهی یخ زده غرید:
_ تو دقیقا همینو میخواستی...حالا باید جوابتو بگیری!
جیمین دهانش رو باز کرد تا چیزی بگه اما برای لحظه ای تنها چند ثانیه از فاصله نزدیک به چشمهای سیاه مرد خیره موند، انگار ذهنش دنبال چیزی بود، چیزی که خوندنش از چشمهای هوسوک، سخت تر از هر وقتی بود.
_ فکر کردی زرنگی؟ به من میگی توی فیلمها نیستیم که بخوام با بچه بازی حساست کنم، بعد فکر نمیکنی این اخمها و داد و بیدادا و زور گفتنات خیلی به داستانا میخوره؟
به دنبال حرفش، پوزخندی زد و تلاش کرد تا صداش رو صاف کنه.
_ من عاشق شدنو توی سکس میبینم؟ چطور حق دارم چنین کاری کنم؟ اونم وقتی میدونم طرف مقابلم از عشق بیزاره!
هوسوک دهانش رو باز کرد تا چیزی بگه اما با صدای بلند جیمین سکوت کرد:
_ تو پنج سال با یه زن میخوابیدی، محبت هاش رو میدیدی و باز هم عاشقش نشدی...فکر میکنی من امیدی به خودم دارم؟ همش باید از این بترسم که قلبم بشکنه!
به دنبال حرفش تنش رو به عقب هل داد و با صدای بلند تری، تلخ خندید و داد زد:
_ پس سر من داد نزن، من بچه نیستم، ضعیفم نیستم، زیر خوابتم نیستم که بتونی منو بشکونی خورد کنی یا همچین چیزی...
YOU ARE READING
The Inception Of Nikita | Vkook
Fanfiction┊Summary: همه چیز از جایی شروع شد که اونها برای نجات نسل خودشون از آخرالزمانی که در مسیر وقوع بود، تصمیم به ترک سیارهشون گرفتن...و این آغاز و پایان همه چیز بود! ┊Teaser: _ انقدر دروغ نگو آلیا...خون بینیت کم میاد. با شرارت لبخندی زد و به دیوار های س...