Chapter 65: lirana

279 32 11
                                    

CHAPTER 4: the time tsunami
بخش چهارم: سونامی زمان
PART 65: lirana
قسمت قسمت شصت و پنجم: لیرانا

با اخمی ناشی از نگرانی شروع به قدم زدن پشت در حموم کرده بود و هر چند دقیقه یک بار نگاهش رو به ساعت دیجیتال روی دیوار میداد، هوسوک چند ساعتی میشد که دیگه نیاز به بستری بودن نداشت و جیمین اون رو به اتاق شخصیش منتقل کرده بود. میخواست خودش موقع حموم کردن مراقبش باشه اما هوسوک قبول نمیکرد، قطعا این مرد تحملی بالاتر از تصور همه داشت. جیمین در حالی که لب زیریش رو با استرس به دندون گرفته بود، دستش رو به سنسور لمسی در گذاشت تا بازش کنه اما قبل از برخورد پوستش با صفحه، در باز شد و هوسوک در حالی که حوله رو روی سرش انداخته بود از حموم خارج شد. با قفل شدن چشمهاش توی چشمهای جیمین اخمی کرد و گفت:

_ برای چی منتظر موندی؟

_ نگران بودم...
به دنبال حرفش نگاهش رو به بازوی مرد که حتی به نظر نمیرسید قطع شده باشه، داد و زمزمه کرد:
_ به نظر میرسه مثل اولشه، اصلا حس نمیشه که قطع شده.
_ منکه حسش میکنم!

گفت و با نفس عمیقی به سمت کمدش حرکت کرد، جیمین که نمیخواست توی مراقبت ازش کم بذاره با عجله جلوتر ازش دوید و گفت:
_ صبر کن لباساتو میارم.
هنوز ازش دور نشده بود که هوسوک با اخم بازوش رو گرفت و اون رو محکم به سمت خودش کشید، جیمین که درد شدید و وحشتناکی رو توی بازوش احساس کرده بود با درد به سمتش برگشت و نالید‌.
_آخ...

هوسوک با ترس دستش رو رها کرد و با نگرانی گفت:
_ ببخشید، هنوز نمیتونم خوب کنترلش کنم...انگار زورش زیاده.
_ اشکالی نداره...

نفس پر از دردش رو به بیرون فرستاد و دستش رو بین موهای مشکی رنگش فرو برد.
_ یاد میگیری، بعدش با همین درد گردن تاگینا رو خورد میکنی.
پوزخندی زد و در حالی که به سمت کمدش میرفت، گفت:
_ منتظر اون روزم.
_ نمیذاری کمکت کنم؟ الان دستت حساسه، باید برای استفاده ازش تمرین داشته باشی.

وسط راه ایستاد و قبل از اینکه در کمد رو باز کنه به سمت جیمین برگشت. پسر با حرص نفسش رو به بیرون فرستاد و قدمهای باقی مونده رو طی کرد جلوتر از هوسوک در کمد رو باز کرد و لباس جدیدی رو بیرون آورد.

_ این یه لباس شخصیه، مردم ایستگاه معمولا اینطوری لباس میپوشن، گفتم شاید لازم باشه بریم بیرون...یونجون قراره یه چیزایی نشونمون بده.
هوسوک با تعجب به شلوار و پیراهن مشکی و ساده خیره شد و نگاهش رو به جلیقه بلند و سفید رنگ داد.
_ اینا مده؟

شلوار رو پوشید و قبل از بستن کمربندش رو به جیمین کرد، پسر پیراهن رو به تن مرد مرد و در حالی که دکمه هاش رو میبست گفت:
_ من حس میکنم بهت میان...خودمم باید لباس عوض کنم.

جلیقه رو هم به دنبالش نگه داشت تا هوسوک اون رو بپوشه.
_ هنوزم نمیخوای راجع به چیزهایی که دیدی حرف بزنی؟

The Inception Of Nikita | VkookWo Geschichten leben. Entdecke jetzt