Chapter 3: the butterfly effect
بخش سوم: اثر پروانه ای
Part 42: green like you
قسمت چهل و دوم: سبز مثل تو_ تعجب کردی؟ بذار فکر کنم...نزدیک به دویست سال گذشته نه؟! کم کم داری سیصد ساله میشی!
به دنبال حرفش قدمی به جلو برداشت و به چشمهای خیس و خونینش زل زد. شاهزاده که انگار تمام تنش سر شده بود، بدون لحظه ای پلک زدن نگاهش میکرد. همینجا بود، مردی که سالها پیش قلبش رو توی مشتش فشرده و وجودش رو به خودش پیوند زده بود. دویست سال طول کشید تا بتونه برای فرار از احساساتش راهی پیدا کنه و حالا همه اون احساسات به تلخ ترین شکل ممکن برمیگشتن.
تمام مامورها و نگهبان ها در سکوت و تعجب به مقابلشون نگاه میکردن اما ترسیده تر از همه کاپیتان تیم بود که با فاصله از نیکیتا ایستاده و توان حرکتی رو نداشت. شاهزاده پلک آرامی زد و با صدایی لرزان گفت:
_ چطور جرات کردی به اینجا بیای؟باقی صحبت هاش رو به زبان نایاها ادامه داد و همین باعث شد تا انسان های حاضر در صحنه چیزی از حرفهاش رو متوجه نشن.
_ و به چه حقی به دیدن من اومدی؟!
مرد قد بلند قدم دیگه ای برداشت و توی فاصله کمی ازش ایستاد.
_ زمان زیادی رو توی جنوب گذروندم، سختی کشیدم، دزدی کردم، به هر روشی که بود، خودم رو نجات دادم، دل به هیچکس نبستم، چون میدونستم تو قراره اینجا منتظرم باشی...
هر کلمه ای که به زبون میاورد، باعث میشد تا شاهزاده مقابلش آب دهانش رو با ترس بیشتری قورت بده. اون جلوی این مرد ضعف داشت و هیچ راهی رو برای مقابله باهاش پیدا نمیکرد. با دریافت نکردن جوابی از معشوقه قدیمیش، دستش رو به آرومی جلو برد و خونی که روی گونهش جاری بود رو پاک کرد. برخورد دست تاگینا با پوست یخ زدهش لرزی به تنش انداخت و نفسش رو توی سینهش حبس کرد.
_ کی اینکارو باهات کرده عزیزم؟
_ تاگینا!زمزمه لطیف و ضعیفش باعث شد تا مرد به آرامی صورتش رو نوازش کنه!
_درسته...اسمم رو صدا کن...بعد از سالها، اجازه بده ببوسمت...خواست لبهاش رو به سمت پیشانی پسر ببره که توی یک لحظه
دستی به دور بازوی نیکیتا پیچیده شد و تنش رو عقب کشید. نیکیتا حتی توی این لحظه هم قدرتی برای واکنش نداشت، تاگینا با چشم های درشت شده به دست بیگانه ای که به دور بازوی یک شاهزاده حلقه شده بود، زل زد و به آرامی زمزمه کرد:
_ با چه جراتی...؟
تهیونگ با نگاهی خشمگین و بدون ترس به چشم های نایا زل زد و فشار دست هاش رو به دور بازوی پسر بیشتر کرد، شاید توی هر لحظه ای میترسید، اما جراتی که الان به دست آورده بود تنها میتونست به دلیل احساس مالکیتی باشه که روی شاهزادهش داشته.
YOU ARE READING
The Inception Of Nikita | Vkook
Fanfiction┊Summary: همه چیز از جایی شروع شد که اونها برای نجات نسل خودشون از آخرالزمانی که در مسیر وقوع بود، تصمیم به ترک سیارهشون گرفتن...و این آغاز و پایان همه چیز بود! ┊Teaser: _ انقدر دروغ نگو آلیا...خون بینیت کم میاد. با شرارت لبخندی زد و به دیوار های س...