َ
Chapter 3: Butterfly effect
بخش سوم: اثر پروانه ای
Part 26: Yohiro
قسمت بیست و ششم: یوهیروبا چشمهای ریز شده به هر دو قامت بلندی که جلوتر ازشون حرکت میکردن، خیره شد، به خوبی میدونست که نایاها گوشهای بسیار تیزی دارن و مطمئنا نمیتونن از فاصله نزدیک تعقیبشون کنن.
میهمانی شاد و پر سرو صدا به نظر میرسید، تالاری که جشن در اون برپا بود به شکل عجیبی شلوغ شده بود و هر چند دقیقه یک بار تعداد زیادی از نگهبانان به سمت تالار میرفتن؛ هوسوک که به همراه جیمین در سکوت هر دو مامور نایا رو دنبال میکرد، پشت یکی از ستون ها ایستاد و به در تالار چشم دوخت. در بزرگ تالار بسته بود و صدای زد و خورد از داخل به گوش میرسید._ یکم عجیب نیست؟
_ چی؟جیمین زبونش رو به لبهای خشک شدهش کشید و با صدای آرامی ادامه داد:
_ صداها یکم بیش از حدن، انگار دعواست...هیچ نگهبانی هم جلوی در نیست، مگه میشه؟
مرد بزرگتر که از پشت سرش به در خیره شده بود، سکوت کرد و چیزی نگفت. هر دو مامور نایا کنار در ایستاده بودن و منتظر قدم میزدن.
جیمین نفسی گرفت و خواست چیزی بگه که با برگشتن یکی از نایاها دست هوسوک روی دهانش قرار گرفت. نفس هر دو توی سینه حبس شده بود، به دلیل نزدیک بودنشون به یکی از مشعل هایی که روی ستون ها نصب شده بود تا فضا رو گرم کنه، کمی عرق کرده بودن و این ایستادن توی اون نقطه رو سخت میکرد.
با بیشتر شدن سر و صدا هوسوک دستش رو از روی دهان پسر برداشت:
_ تو حالت خوبه؟جیمین که به شدت احساس ضعف میکرد، آب دهانش رو قورت داد و با تکون دادن سرش زمزمه کرد:
_ گرسنمه.
مرد بزرگتر اخمی کرد و نفس عمیقی کشید.
_ هنوز بدنت خوب نشده بهت گفتم نباید بیای...از صبح هم هیچی نخوردی.پسر مو هلویی به سختی نفسی کشید و با بی حالی جواب داد:
_ فرمانده دعوام نکنین، ماموریت مهمه نمیخواستم خراب کنم.هوسوک که کمی نگران و عصبی به نظر میرسید، به آرامی دستش رو به بازوش کشید و زمزمه کرد:
_ بدنت داره داغ میشه، لعنت بهت، متنفرم از اینکه حق با اون حرومزاده باشه.
جیمین که میدونست هوسوک در مورد جیم صحبت میکنه، اخمی کرد و گفت:
_ مامور پارسونز مرد خوبیه، به عنوان یه تازه کار رفتار خوبی با من داره.
_ همه رفتار خوبی باهات دارن، چرا اون به چشمت میاد؟
پسر جوان به مقابلش خیره شد و بدون اینکه برگرده جواب داد:
_ ولی شما که ندارین، بقیه کم سن تر هستن، مامور پارسونز چهل سالشه ولی رفتارش خیلی جنتلمنانهست.
هوسوک که این بار بیشتر از قبل عصبی شده بود، نفسش رو به آرامی بیرون داد و غرید:
_ تو قطعا تو زندگی قبلیت هم آدم ساده ای بودی.
_ شما هم مطمئنا روی مخ من بودین.
YOU ARE READING
The Inception Of Nikita | Vkook
Fanfiction┊Summary: همه چیز از جایی شروع شد که اونها برای نجات نسل خودشون از آخرالزمانی که در مسیر وقوع بود، تصمیم به ترک سیارهشون گرفتن...و این آغاز و پایان همه چیز بود! ┊Teaser: _ انقدر دروغ نگو آلیا...خون بینیت کم میاد. با شرارت لبخندی زد و به دیوار های س...