CHAPTER 4: the time tsunami
بخش چهارم: سونامی زمان
PART 63: from the first minute
قسمت شصت و سوم: از اولین دقیقه_ چه اتفاقی داره میوفته؟
یونگی که هنوز هدفون رو برنداشته بود، با صدای بلند تهیونگ به مانیتور مقابلش زل زد، خطوط مغزی جیمین به شکلی عجیب شلخته شده بود و انگار توی موقعیت خوبی قرار نداشت.
_ جیمین...صدای منو نمیشنوی؟جیم با ترس به سمت مخزن رفت تا بازش کنه اما دست یونجون مانعش شد.
_ نمیتونی بیدارش کنی...اینطوری ممکنه مغزش مستقیم به کما بره!
_ باید چیکار کنیم؟فیزیکدان با اخمهای روی ابروهاش نگاهش رو به نمودا مغزی هوسوک که درست مثل جیمین بود داد و خواست حرفی بزنه که توی یک لحظه همه چیز ثابت شد، خط نمودار به یک شکل تثبیت پیدا کرد و باعث شد تا همگی با ترس به مخزن خیره بشن.
_ یونگی؟
_ هیس!چیزی نگذشته بود که توی یک ثانیه چشمهای جیمین با فشار باز شدن و پسر با سرفه از آب بیرون پرید. همون لحظه همزمان پلکهای هوسوک تکونی خوردن و وضعیت مغزیش نشون از برگشتن علائم حیاتیش میدادن، سویون که بالای سر هوسوک بود ناگهان خنده ای کرد و با بهت گفت:
_ اون موفق شد...
سرش رو بلند کرد و خیره به تهیونگ که حوله ای رو به دور تن جیمین میپیچید ادامه داد:
_ فرمانده برگشت!جیمین که انگار از خوابی پریده باشه، با نگه داشتن حوله به سمت هوسوک رفت و دستش رو محکم گرفت. با دست دیگهش موهای مرد رو نوازش کرد و به آرامی اسمش رو زمزمه وار به زبون آورد.
_ هوسوک!مرد پلکهاش رو به سختی باز کرد و با گیجی به اطرافش خیره شد. انگار متوجه چیزی نمیشد و هیچی به خاطر نداشت، چشمهاش به سختی جایی رو میدید و چهره جیمین براش تار به نظر میرسید.
_ صدای منو میشنوی؟
پسر با بغض بوسه ای به پیشانیش زد و ادامه داد:
_ تو برگشتی...دیگه از چیزی نترس!
هوسوک بدون حرف پلکهاش رو روی هم گذاشت و دوباره به خواب رفت. جیم که مشغول به بررسی شرایش بود، با اخم گفت:_ بهتره منتقلشون کنیم به اتاق شخصیشون، هنوز نیاز به ریکاوری دارن و باید سرم و داروهای تقویتی بهشون داده بشه. به زودی هوشیاریشون رو به دست میارن.
جیمین با نفس عمیقی دستش رو رها کرد و ازش فاصله گرفت، نیکیتا که تا الان تیکه زده به دیوار اتفاقات رو تماشا میکرد، قدمی به جلو برداشت و دستش رو روی شونه های پسر گذاشت.
_ بهتره استراحت کنی مامور پارک، به زودی میتونی ببینیش!
جیمین با فرو بردن دستش بین موهای مشکی و خیس شدهش بینیش رو بالا کشید و با چشمهای خستهش به تمام مامور ها خیره شد، همگی با نگاهی پر از قدردانی به هم تیمیشون خیره شده بودن و انگار بدون هیچ حرفی ازش تشکر میکردن. جیمین آهسته از سالن خارج شد و به همراه نیکیتا به سمت اتاقش رفت.
YOU ARE READING
The Inception Of Nikita | Vkook
Fanfiction┊Summary: همه چیز از جایی شروع شد که اونها برای نجات نسل خودشون از آخرالزمانی که در مسیر وقوع بود، تصمیم به ترک سیارهشون گرفتن...و این آغاز و پایان همه چیز بود! ┊Teaser: _ انقدر دروغ نگو آلیا...خون بینیت کم میاد. با شرارت لبخندی زد و به دیوار های س...