CHAPTER 3: THE BUTTERFLY EFFECT
بخش سوم: اثر پروانه ای
قسمت چهل و پنجم: دانشمند_ عقلتو از دست دادی؟
_ این سوالو امروز زیاد ازم پرسیدن.
نیکیتا که رفتار پر از خشم تهیونگ رو میدید، با عصبانیت به سمتش قدم برداشت و کف دستهاش رو به سینه مرد کوبید:_ به خودت جرات نده که توی تالارم بهم بی احترامی کنی بیگانه!
مرد مقابل با بهت خندید و با عصبانیت بیشتری به سمتش خیز برداشت، نیکیتا خواست دوباره اون رو از خودش دور کنه که هر دو مچ دستش توی دستهای مرد گرفتار شد.
_ بی احترامی؟ تو میدونی بی احترامی چیه؟
پسر که برای خارج کردن دستهاش هیچ تلاشی نمیکرد با خشم به چشمهاش زل زد و غرید:
_ بی احترامی یعنی این وقت شب حمله کردنت به خلوت من._ هیچ خلوتی وجود نداره...میفهمی؟ تو مال منی!
شاهزاده با تمسخر خندید و خواست مچ دستش رو آزاد کنه که تهیونگ، اینبار با محکمتر فشردنشون، بدنش رو هل داد تا به دیوار پشت سرش بچسبه._ حق نداری نیکیتا...حق نداری، حتی یه لحظه خودتو متعلق به کس دیگه ای بدونی!
_ احمقی؟ ها؟ دیوونه ای؟
باز هم خندید و با صدایی بلند داد زد:
_ من مال هیچکس نیستم تهیونگ...هیچکس...منو انقدر کوچیک فرض کردی که بتونی تصاحبم کنی؟
_ تو مال من نیستی؟با حرص غرید و هر دو مچ دستش رو به دیوار چسبوند، صورتش رو نزدیک به صورت شاهزاده برد و با صدایی آرام و پر از شرارت زمزمه کرد:
_ تو زورت خیلی بیشتر از منه، نیست؟ چرا دستاتو آزاد نمیکنی؟
نیکیتا تنها در سکوت به چشمهاش خیره شد و اخمهای خوشرنگش رو توی هم برد.
_ ساکتی...مگه مال من نیستی؟ دستاتو آزاد نمیکنی، چون از اسارت این انسان خوشت میاد...دروغه؟
تند تند نفس میکشید و گرمای بازدمش به صورت کاپیتان برخورد میکرد، چه جوابی باید میداد؟ باز هم به خودش و نقطه ضعفش لعنت میفرستاد، باید چیکار میکرد؟
_ تو دوستم نداری تهیونگ...
آرام شدن یکهویی صداش و آمیخته شدنش با بغضی عجیب، باعث شد تا قلب تهیونگ توی سینهش فرو بریزه.
_ وقتی اینو میگم...هیچ خونی از بینیم نمیاد، میدونی این یعنی چی؟ یعنی توی قلبم هیچ شکی ندارم که تو عاشقم نیستی...یعنی باورش دارم که تو دوستم نداری...من اسارت آدمی مثل تو رو نمیخوام...اسارتت درد داره!
مرد که هنوز از فاصله نزدیک به چشمهای آبی رنگ و موهای آشفته ای که روی چشمهاش ریخته شده بود، نگاه میکرد، با بغض زمزمه کرد:
YOU ARE READING
The Inception Of Nikita | Vkook
Fanfiction┊Summary: همه چیز از جایی شروع شد که اونها برای نجات نسل خودشون از آخرالزمانی که در مسیر وقوع بود، تصمیم به ترک سیارهشون گرفتن...و این آغاز و پایان همه چیز بود! ┊Teaser: _ انقدر دروغ نگو آلیا...خون بینیت کم میاد. با شرارت لبخندی زد و به دیوار های س...