Chapter 19: Pluto

1.1K 252 73
                                    

Chapter 2: Red star
بخش دوم: ستاره‌ی قرمز
Part 19 : Pluto
قسمت دهم: پلوتو

کلاه بلندی که به رنگ سبز تیره بود رو روی سرش گذاشت و بعد از پوشیدن شنلی به همون رنگ، شمشیر مخصوص مردم جنوب که از جنس کریستال بود رو به کمرش بست. چکمه ها رو پوشید و در حالی که به خاطر بزرگی لباس¬های توی تن جیمین خنده‌ش گرفته بود، گفت:
_ مامور پارک لباسا برات سنگینی نمیکنه؟

پسر مو هلویی سرش رو به چپ و راست تکون داد و کیف وسایلش رو برداشت، عینک دید در شب رو به چشمهاش زد و جواب تهیونگ رو داد:

_ همه چیز مرتبه، نگران نباشید، فقط یه بار دیگه مرور کنید که دقیقا باید چیکار کنیم.

همه ماموران توی قایق بزرگی که به سمت جزیره و قلعه حرکت میکرد، نشسته بودن و به مه غلیظی که اطراف رو در بر میگرفت، نگاه میکردن. هوسوک که با اخمی از روی نگرانی به تهیونگ زل زده بود، نفسی گرفت و گفت:

_ شما سه تا از در اصلی وارد قصر میشین، جی میتونه با لهجه جنوبی با مامورای جلوی دروازده صحبت کنه پس به هیچ وجه صحبت نکنید. طبق اطلاعاتی که توی برنامه‌ش پیدا کردیم، میتونه با تغییر رنگدانه های پوستش به رنگ آبی و بلند تر کردن قدش، نایا ها رو گول بزنه، به محض اینکه رسیدین جی و جیمین به سمت بالای قلعه و طبقه آخر که سفینه قرار داره میرن، تهیونگ توی طبقه اول میمونه و با باز کردن راه در پشتی قصر یه تیم پنج نفره از ما وارد میشن، من، سوفیا، فلورنس، سویون و بلایر.

یونگی که کنار استفان و آرون ایستاده بود، اخمی کرد و گفت:
_ چرا دارین دخترا رو با خودتون میبرین قربان؟ فقط بلایر پسره.

هوسوک یکی از ابروهاش رو بالا انداخت و با لحن جدی ای جوابش رو داد:

_ چون بهتر از بقیتون می‌جنگن...بلایر هم توی تیم امنیتیه و با توجه به زور و بازوش میتونه نقش موثری داشته باشه.

به دنبال حرفش نفسش رو توی سینه‌ش حبس کرد و ادامه داد:
_ما کار زیادی نداریم، فقط خودمون رو به بالای قلعه می‌رسونیم تا وقتی ماموریت جیمین و جی تموم شد، اونها رو به سقف قلعه برسونیم و در صورت نیاز ازشون محافظت کنیم، بن و اما یک ساعت پیش با سفینه وویانگ حرکت کردن و آماده‌ن تا با رسیدن به بالای قلعه همه ماموران رو سوار کنن...اها یه چیز دیگه...طبق گفته شاهزاده آسناتو اونها هنوز حرکت نکردن و زمان کافی برای منهدم کردن سفینه و منبع انرژیشون داریم.

_ پس من چی؟ هیچکاری نمیکنم؟

نگاه همشون به سمت شاهزاده جوان گروهشون چرخید، نیکیتا که انگار عادت به کاری نکردن نداشت، با اخم حرفش رو گفته بود.

_ ما توی ماموریت های دیگه ای بهت نیاز داریم رابین هود.
نفسش رو با حرص بیرون داد و در حالی که عصبی به نظر میرسید از جاش بلند شد و تک خنده ای کرد:
_ من یه قاتلم فرمانده، یه تبهکار شمالی، فکر کردین قراره بلایی سرم بیاد؟

The Inception Of Nikita | VkookWhere stories live. Discover now