CHAPTER 4: the time tsunami
بخش چهارم: سونامی زمان
PART 61: ON D-NA ORBIT
قسمت شصت و یکم: بر روی مدار دی ناده ساعت از بازگشتشون گذشته بود و دقایقی بعد حرکتشون به سمت ایستگاه آغاز میشد. شاهزاده که از زمان بازگشتشون تا الان نتونسته بود با تهیونگ تنها باشه، با پوشیدن لباس فرم سفید مخصوصش، دستش رو بین موهای مشکی رنگش فرو برد و به سمت اتاق مرد قدم برداشت، با زدن چند ضربه به در صداش رو شنید.
_ بیا تو!نفس عمیقی کشید و وارد شد، تهیونگ هم شلوار، بوت ها و جلیقه مشکی رنگش رو پوشیده بود و برای رفتن حاضر به نظر میرسید. به سمت شاهزاده برگشت و چند ثانیه ای نگاهش کرد، چشمهای آبیش با موهای مشکی و خال روی گونهش زیباییش رو چند برابر میکردن.
_ خوبی کاپیتان؟
_ خودت جوابشو میدونی... آلیای من چطوره؟
سرش رو به تاسف تکون داد و با برداشتن قدمی به سمتش به آرامی گفت:
_ خودت جوابشو میدونی!مرد لبخند تلخی زد و با رسیدن نیکیتا بهش مستقیم توی چشمهاش خیره شد، نیکیتا که غم رو توی عمق چشمهای تهیونگ میدید، دستش رو به سمت صورتش برد و موهای ریخته شده روی پیشانیش رو کنار زد.
_ چقدر خسته ای...دفعه قبل هم همینطوری بودیم، یادته؟
_ هوسوک رو به مرگ بود و من فقط آغوش تو رو داشتم...این مرد چرا یه بار قلب منو راحت نمیذاره؟
با پر شدن چشمهاش، شاهزاده لبخندی زد و با کشیدن دستش تن مرد رو به آغوش کشید، تهیونگ آهی کشید و دستهاش رو به دور شونه های نیکیتا حلقه کرد.
_ نیکیتا!با لحن پر از بغضش، مرد مقابل ازش فاصله گرفت و صورتش رو با دستهاش قاب کرد.
_ بغض کردی تهیونگ؟ اون حالش خوب میشه... خواهش میکنم بغض نکن!
تهیونگ با تلخ خندی بوسه ای به کف دستش زد و سرش رو تکون داد.
_ اون از پسش بر میاد، نه؟
_ اوهوم و خوشحالم که اجازه دادی جیمین برای نجاتش پا جلو بذاره!
_چرا؟
شاهزاده نفس عمیقی کشید و با نوازش کردن فک تهیونگ جواب داد:_ هوسوک هنوز نتونسته بوده ازت بگذره که اینطور جفتشون توی عشق آسیب دیدن...ولی اون بلایی که تاگینای حرومزاده سرش آورد، فداکاری ای بود که یه نفر فقط برای عشقش انجام میده...جیمین باید هوسوک رو پیدا کنه!
کاپیتان خیره به عمق دریای چشمهاش پلکی زد و با صدای بم شدهش زمزمه کرد:
_ چطوری انقدر فهمیده و با وقاری؟
_ من یه شاهزاده سیصد سالهم!
با شنیدن این جمله به یاد موضوعی افتاد و با اخم دستش رو به سمت پیشانی شاهزاده برد، پیشانی بندش رو باز کرد و به محض افتادن نور آبی رنگ الماسش به چشمهاش، گفت:
_ تو وارث دینا هستی!
YOU ARE READING
The Inception Of Nikita | Vkook
Fanfiction┊Summary: همه چیز از جایی شروع شد که اونها برای نجات نسل خودشون از آخرالزمانی که در مسیر وقوع بود، تصمیم به ترک سیارهشون گرفتن...و این آغاز و پایان همه چیز بود! ┊Teaser: _ انقدر دروغ نگو آلیا...خون بینیت کم میاد. با شرارت لبخندی زد و به دیوار های س...