Chapter 3: Butterfly effect
بخش سوم: اثر پروانه ای
Part 33: once upon a time in bukhara
قسمت سی و دوم: روزی روزگاری در بخارا_به میز گرد مامورایی که میخواستن تو ماموریت باشن ولی کاپیتان نذاشت خوش اومدین.
_ الان کجاییم؟با سوال بلایر، نیکیتا که تازه سر میز مینشست، جواب داد:
_ وسط کویر، توی سال ۹۸۱.
_ بیاین فرار کنیم.جیمین با زل زدن به چشمهای اما خندید و سرش رو به تاسف تکون داد:
_حس میکنم ما بیخودی شلوغش میکنیم، ببین بقیه چقدر ریلکسن!شاهزاده که دست به سینه به صندلیش تکیه داده بود، با بالا انداختن یکی از ابروهاش گفت:
_کیو میگی؟ از تیم اصلی تحقیقات کسی نمونده فقط ماییم!حق با پسر بود، تمامی مامورانی که تهیونگ انتخاب میکرد، از بین محققان اصلی سازمان بودن و تنها تعدادی از اونها توی سفینه حضور داشتن، متعجب به اطرافش خیره شد و با صدای آرامی زمزمه کرد:
_شت... واقعا؟_ آره فقط تیم امنیتی موندن که برای موارد ضرورین...اونام که به درد نمیخورن.
بلایر با شنیدن این حرف اخمی روی ابروهاش نشوند و ضربه ای به شونهی اما وارد کرد:
_ محض اطلاعتون منم جزو تیم امنیتیم! ببخشید که مثل شماها مخ نیستم.
نیکیتا با تک خنده ای لیوان مشروبش رو برداشت و نوشید، هر چهار نفر دور میزی نشسته بودن و به گفتگو ادامه میدادن، هوسوک هم تا چند دقیقه پیش به همراه وویانگ و جی هر لحظه وضعیت مامورها رو بررسی میکرد و پر مشغله به نظر میرسید.
_ فکر میکنین موفق بشن؟
_ مجبورن، درسته؟جیمین با نگرانی سرش رو به تایید تکون داد و نفسی گرفت:
_ نگران یونگیم، اون تنها دوست من بود.اما با بهت نگاهش کرد و بعد از کمی مکث با صدای بلندی گفت:
_ هی چی میگی الدورادو؟ اول اینکه شرودینگر هیچیش نمیشه و دوم اینکه ما هم دوستاتیم...تو تنها نیستی!_ نگران نباش همه چیز درست میشه!
پسر مو مشکی با صدای نیکیتا نگاهش کرد و لبخندی زد:_ اون خیلی ترسوئه...آدمهای ترسو از هر چی که بترسن سرشون میاد...
اما به آرامی خندید و به لیوانش خیره شد، نفسی گرفت و با لحنی پر از دلتنگی گفت:
_ اون همیشه میگفت:«من از اونایی هستم که اولین بار با کد مورس به عشقم اعتراف میکنم، چون اگه حرف بزنم زبونم میگیره...اگه یه روز بچم از تاریکی بترسه نمیدونم چی بهش بگم، پس میگم...تاریکی فقط نبودن فوتون ها در طول موج مرئیه پس نباید ازش ترسید!»
_ شک ندارم اینکارو میکنه.
بلایر هم با بالا انداختن شونه هاش، مشروبش رو سر کشید و نگاهش رو بین هر سه نفر چرخوند:
_ پدر من که وقتی بچه بودم میگفت اگه از تاریکی بترسی شبا بهت شام نمیدم، فکر کنم من از اولش چاره ای جز شجاع بودن نداشتم.
YOU ARE READING
The Inception Of Nikita | Vkook
Fanfiction┊Summary: همه چیز از جایی شروع شد که اونها برای نجات نسل خودشون از آخرالزمانی که در مسیر وقوع بود، تصمیم به ترک سیارهشون گرفتن...و این آغاز و پایان همه چیز بود! ┊Teaser: _ انقدر دروغ نگو آلیا...خون بینیت کم میاد. با شرارت لبخندی زد و به دیوار های س...