Chapter 18: Enovata

1.1K 232 141
                                    

Chapter 2: Red star
بخش دوم: ستاره‌ی قرمز
Part 18 : Enovata
قسمت هجدهم: انوواتا

_ همه چیز مرتبه؟
پسر جوان سرش رو تکون داد، تبر رو به دست گرفت و با ایستادن بالای سکوی روی اسکله، نفس عمیقی کشید.

_ من حنرون فلاکا ایتاسر، فرزند اول مردی هستم که امروز برای سوگواریش جمع شدیم.

پسر طبق رسوم عزاداری نایا، لباس هایی تماما سفید به تن داشت، تور سفیدی رو به موهای باز و بلندش گره زده بود، از پشت تور که جلوی چشمهاش رو میگرفت، نگاهش رو بین جمعیت چرخوند و ادامه داد:
_ پدر من هفت روز پیش سوگوار مادرم شد و مطمئنم همتون از مرد عاشقی مثل اون، انتظار زنده موندن رو نداشتین.

تمام همسایگانشون، در سکوت روی اسکله ایستاده بودن و به سخنرانی پسر گوش میدادن.

آقای ویدوگن که از دوستان پدرش بود، با غمی‌ که توی چهره‌ش به چشم میخورد، به سمت سکو رفت و به آرامی با برداشتن تن بی جان مرد از تابوت خواست اون رو به داخل قایق منتقل کنه که با صدای دادی ایستاد.
_ صبر کنین...لطفا!

حنرون که متعجب بود، با صدای آشنای دختر سرش رو برگردوند و به چهره‌ی یکی از دوستانش خیره شد. دختر با عجله خودش رو به تابوت رسوند و جلوش زانو زد، در حالی که نفس نفس میزد، دستش رو روی قلبش فشرد به خاطر دردی که توی وجودش احساس میکرد، با عجز به چشمهای مرد مقابلش که پدرش بود، خیره شد و گفت:

_ چ...چرا به من نگفتین؟
حنرون که نمیدونست چه اتفاقی افتاده اخمش رو پررنگ تر کرد و پرسید:
_ آقای ویدوگن، تیا چی‌ میگه؟

دختر با نفسی که از ترس میلرزید، دستش رو به سمت صورت مرد بی¬جان برد و لبهاش رو لمس کرد:
_ آقای ایتاسر!

پدرش که نمیخواست بیشتر از این بیچارگی دختر عاشقش رو نشون مردمی که با نگرانی به صحنه مقابلشون خیره بودن، بده، اخمی کرد و دستش رو کشید.

_ طناب رو ببر حنرون.

حنرون که انگار کم کم متوجه اتفاقی که افتاده میشد، با بهت تبر رو بالا برد و با فرود آوردن روی طناب، اون رو برید. قایق از اسکله جدا شد و به آرامی مسافرش رو به سمت افق تاریک دریای عظیم شرقی کشوند.
دختر که توی دستهای پدرش اسیر شده بود، با ناله تقلایی کرد اما نتیجه نداشت.
_ لطفا بذارید برم، لطفا...لط...

با سرفه¬ای که حرفش رو برید، خون آبی رنگش به بیرون پاشید که نشون از اولین نشانه¬های پارگی قلبش میداد، حنرون که انتظار دیدن این صحنه رو نداشت، با پایین اومدن از سکو گفت:
_ ممنون از همتون که اومدین.

تمام حاضران که حالا متوجه مشکل دختر شده بودن با پچ پچ هایی که دم گوش هم میگفتن، همگی به سمت ساحل قدم برداشتن و مسیر شهر رو پیش گرفتن.
حنرون با اخم مقابل آقای ویدوگن و دختر بی¬حالش زانو زد، دختر که نایی نداشت و خون از دهانش سرازیر شده بود، به آرامی نالید:
_ بذارین باهاش برم...بذارین...

The Inception Of Nikita | VkookWhere stories live. Discover now