CHAPTER 4: the time tsunami
بخش چهارم: سونامی زمان
PART 64: blue zone
قسمت شصت و چهارم: بلو زون بخش اولیک روز کامل از برگشتن هوسوک میگذشت و جیمین حالا فرصت دیدار دوبارهش رو پیدا کرده بود، پیراهن دکمه دار سفیدی رو با شلوار جین به تن داشت و موهاش رو روی پیشانیش ریخته بود. در حالی که نفسش رو توی سینهش حبس میکرد، به سمت اتاق ویژه هوسوک قدم برداشت و با دیدن فلورنس و اما جلوی در اتاق، گفت:
_ همه چیز مرتبه؟
فلورنس با اخمهای همیشگیش سرش رو به تایید تکون داد و بعد از کشیدن آهی جواب داد:
_ تازه بیدار شده، فکر کنم الان هوشیاریش بهتر شده باشه._ قبل من کسی اومد به دیدنش؟
اما با شنیدن این سوال صداش رو پایین تر برد و جواب داد:
_ سوفیا میخواست ببینتش، مامور فیور اجازه نداد.
جیمین با لبخندی شرورانه به چشمهای فلورنس خیره شد و لبهاش رو به داخل دهانش فرستاد._ ذوق نکن تازه کار، برای خود سوفیا بهتره که ازش دل بکنه!
_ بله درسته.چشم غره ای بهش رفت و در حالی که از جلوی در کنار میرفت، ادامه داد:
_ یکمش به خاطر تو بود!به دنبال حرفش به سمت خروجی راهرو قدم برداشت، اما هم چشمکی برای جیمین زد و پشت زن قدم برداشت، پسر لحظه ای پلکهاش رو روی هم فشرد و به درب اتاق خیره شد، روی حسگر لمسیش، کدی که بهش گفته بودن رو وارد کرد و منتظر موند. چیزی نگذشته بود که در به شکل کشویی باز شد و جیمین بدون مکث به داخل اتاق قدم برداشت، برای یک لحظه با دیدن هوسوک ضربان قلبش با بالاترین حد خودش رسید، مرد با چشمهای باز به پنجره اتاق زل زده بود و انگار پلکهاش توی بی حال ترین حالت ممکن بودن.
_ سلام!
با شنیدن صدای جیمین سرش رو به سمتش برگردوند و تنها در سکوت بهش خیره موند، چشمهای پسر پر از اشک شده بود و انگار نمیدونست باید چطور باهاش صحبت کنه! هوسوک بدون حرف و حتی بدون پلک زدن نگاهش میکرد. پسر جراتی به خودش داد و با قدمهای آهسته خودش رو به تخت مرد نزدیک کرد، میدونست هوسوک حقایق دردناک زیادی رو تجربه کرده، مطمئنا بهش گفته بودن که چطور دستش رو از دست داده و چطور جیمین اون رو از کما خارج کرده!
پسر جوانتر با رسیدن به تخت لحظه ای دستش رو بین موهاش فرو برد و با صدای پر بغضی گفت._ فرمانده؟
هوسوک لحظه ای پلکهاش رو بست و تنها اجازه داد تا آوای زیبای صدا زدنش توی گوشهاش بپیچه.
_ بهتری؟مرد بالاخره زبون باز کرد و تنها با صدای آرامی زمزمه وار گفت:
_ آره!جیمین مسیر باقی مونده رو هم طی کرد و با نشستن روی صندلی کنار تختش، دستش رو به پیشانی هوسوک کشید.
_ به نظر میرسه داری خوب میشی، داروهای دیسا واقعا عجیبن!
خواست دستش رو عقب بکشه که هوسوک با بالا بردن دستش اون رو گرفت و نگهش داشت، مقابل چشمهای متعجب پسر دستش رو به سمت لبهاش برد و با بستن چشمهاش بوسه عمیقی روی کف دستش نشوند، جیمین با قلب لرزانش به چهره هوسوک نگاه کرد و دستش رو نوازش وار به صورتش کشید.
YOU ARE READING
The Inception Of Nikita | Vkook
Fanfiction┊Summary: همه چیز از جایی شروع شد که اونها برای نجات نسل خودشون از آخرالزمانی که در مسیر وقوع بود، تصمیم به ترک سیارهشون گرفتن...و این آغاز و پایان همه چیز بود! ┊Teaser: _ انقدر دروغ نگو آلیا...خون بینیت کم میاد. با شرارت لبخندی زد و به دیوار های س...