Part 39: dilemma
قسمت سی و نهم: دو راهی_ داره آروم میشه...
شاهزاده در حالی که کودک رو توی آغوشش تکون میداد، لبخندی زد و کمی از هر سه نفر فاصله گرفت. تهیونگ بدون اینکه نگاهش رو از قامت بلند مرد مقابلش برداره، آب دهانش رو قورت داد و رو به سویون گفت:_ نگاش کن...انگار نه انگار چشم یه نایا رو با اون چاقوی آبیش در آورده!
سویون که از رفتار تهیونگ خندهش گرفته بود، سرش رو بهش نزدیک تر کرد و جوابش رو داد:
_اون گوشاش تیزه ها!اینبار مرد با چشمهای درشت شده سکوت کرد و به تنه درخت تکیه زد. فلورنس که اسلحه توی دستش رو چک میکرد با صدای آرام و لحن خنثی و همیشگیش گفت:
_ باید کم کم راه بیوفتیم...زیاد به صبح نمونده، زخم تهیونگ هم به لطف نیکیتا داره بهبود پیدا میکنه.
سویون به آتیش خیره شد و بینیش رو بالا کشید:
_ فکر کنم دارم سرما میخورم.
_ مراقب خودت باش جوجه!با حرف زن، تک خنده ای کرد و به چشمهاش خیره شد:
_ خودتی...شترمرغ.
فلورنس با چشمهای درشت شده، به سمتش خیز برداشت و
غرید:
_ میدونی چقدر سطحم ازت بالاتر...با نشستن دست تهیونگ روی بازوش سر جاش ایستاد و به سمتش برگشت:
_ سر و صدا نکنین.
سویون با چشمهای ریز شده زبونش رو برای زن خارج کرد و
گفت:_ الان وسط یه جنگلیم و کم مونده بود بمیریم، واقعا فکر کردی سطح سازمان چیز مهمیه؟
تهیونگ با اخم هایی از روی تاسف، دستش رو به درخت تکیه زد و از جاش بلند شد. با قدم برداشتن به سمت نیکیتا، گفت:
_ به نظر میرسه سرورم تجربه بچه داری دارن.
شاهزاده با نگاهی خنثی به سمتش برگشت و اخمی روی ابروهای آبی رنگش جا خوش کرد.
_ این بچه گشنه بود تهیونگ...همینطوری بدون هیچ فکری از خونه و مادرش دورش کردی؟
مرد که هنوز درد زیادی رو توی شکمش احساس میکرد، با نفس عمیقی لبخندی زد:_ باید از اونجا دورش میکردم، من سوفیا و سویون به اندازه کافی قوی نیستیم که جلوی یه نایا رو بگیریم، بهترین راه خریدن وقت بود.
_ ولی اون یه نوزاده...میدونی چقدر خطرناکه؟
تهیونگ چند ثانیه ای به چشمهای آشفتهی مرد مقابلش خیره موند و در نهایت گفت:
_ بچه ها رو خیلی دوست داری نه؟ شنیده بودم هاستلر زمان زیادی رو با بچه های محله تارتران میگذرونه...درسته؟نیکیتا دوباره به چهره سفید و زیبای پسربچه زل زد و به آرامی جواب کاپیتان رو داد:
_ من از وقتی که یادم میاد این احساسات رو داشتم...برای همین افرادی مثل لدیان یا حنرون کاملا پیش من بزرگ شدن...من معتقدم هر موجودی وقتی که میمیره بخشی از روحش به موجود دیگه ای منتقل میشه، دوست دارم فرد خوبی باشم، برای تمام کسانی که میشناسم و دوستشون دارم...دوست دارم بخشی از روحم توی وجود همون بچه ها باشه...
BINABASA MO ANG
The Inception Of Nikita | Vkook
Fanfiction┊Summary: همه چیز از جایی شروع شد که اونها برای نجات نسل خودشون از آخرالزمانی که در مسیر وقوع بود، تصمیم به ترک سیارهشون گرفتن...و این آغاز و پایان همه چیز بود! ┊Teaser: _ انقدر دروغ نگو آلیا...خون بینیت کم میاد. با شرارت لبخندی زد و به دیوار های س...