با قدمهای کوتاه و منظمی، همراه دوتا از بادیگاردهاش وارد کمپانی شد. کمپانی که در اصل میراث خانوادگیاش محسوب میشد؛ اما به موفقیت رسیدن و روز به روز پیشرفت کردنش، همهوهمه به خاطر تلاشهای شبانه روزی خودش محقق شده بود.
عینک آفتابیاش رو از روی چشمهاش برداشت و با اشارهی کوتاهی به بادیگاردهاش فهموند که لازم نیست به همراهیاش ادامه بدن. به تنهایی سوار آسانسور شیشهای مخصوصش شد و دکمه طبقه هجدهم رو فشار داد.
با رسیدن آسانسور به طبقه مورد نظرش نیمنگاه کوتاهی به خودش توی آینه انداخت و متوجه شد که نگاه توی چشمهاش از روزهای دیگه بیحستر شده. نیشخندی زد، از آسانسور بیرون اومد و بدون توجه به منشیاش وارد دفتر بزرگش شد که تم تیرهرنگش حتی بیشتر باعث بیحسی نگاه یونگی میشد.
خودش رو روی کاناپه چرم مشکیرنگش انداخت و با باز کردن دکمه کتش منتظر منشیاش موند تا مثل همیشه همراه با یک فنجون قهوه به دفترش بیاد و برنامه اون روز رو بهش بگه.
یونگی از این روزمرگی خسته بود. هر روزش درست مثل روز قبل میگذشت، بدون هیچ تغییری.
زندگیاش روی روتین و برنامهریزی مشخصی بود که هیچکس جرعت شکستنش رو هم نداشت و در واقع خودش هم زیاد برای شکوندنش مشتاق نبود. یعنی چیزی رو پیدا نمیکرد که به خاطرش بتونه این روتین کسالتبار رو تغییر بده.با ورود منشیاش آهی کشید و همونطور که قهوه تلخش رو مزه میکرد، به ترتیب جلسات و ملاقاتهایی که اون روز باید انجام میداد گوش کرد.
بعد از اینکه فنجون خالی شدهاش رو توی سینیِ روی میز برگردوند، منتظر شد تا منشی از دفترش بیرون بره؛ اما قبل از رفتنش با سوالی که پرسید باعث شد توی نگاه بیحس یونگی شور کوتاهی بدرخشه.
"امسال قرار نیست برای استخدام نیروهای جدید اقدام کنید رئیس مین؟"
یونگی لبخند کوتاهی زد. از جاش بلند شد و همونطور که سمت میزش میرفت جواب داد:
"البته... البته که انجامش میدیم. یادم رفته بود که امسال هم قراره مسابقه رو انجام بدیم."
پشت میزش نشست و باعث شد منشی کامل سمتش بچرخه و منتظر ادامه صحبتهاش بشه.
"درست مثل سه سال پیش، اعلام کنید که توی بخشهای سرگرمی کارآموز میگیریم و از کارهای هنرهای نمایشی استقبال میکنیم. برای بخشهای مختلف دیگه هم همینطور؛ اما میدونی که برای بخش مجله و تبلیغات کمپانی باید چیکار کنی؟"
بخش مجله و تبلیغات کمپانی، از بخشهای مهم و مورد علاقه یونگی به شمار میرفت. کارهای گرافیکی آرزوی بچگی یونگی بود که به خاطر موقعیت خانوادهاش باید ازش دست میکشید. حسرتی نداشت؛ اما همچنان درونش شور و شوق خاصی رو نسبت بهش نشون میداد.
![](https://img.wattpad.com/cover/279667920-288-k684106.jpg)
YOU ARE READING
No Body, No Crime🎭 [VKook, KookMin,YoonMin]✓
Fanfictionʚ Fanfiction ɞ ꒰ Couple: VKook, KookMin, YoonMin ꒱ ꒰ Genre: Romance, Crime, Angst, Smut🔞 ꒱ ″ تهیونگ پسر خوش گذرونی که تا به حال هیچ رابطه ای فراتر از سکس نداشته و علاقه ای هم به تجربه کردنش نداره سال اول کالج با جونگکوک آشنا میشه، هم اتاقیش توی خوا...