⊰ ᴘᴀʀᴛ⁵⁵ ⊱

118 16 11
                                    

دوشنبه 27 آگوست ساعت 18:14 – پلیس مرکزی سئول

گرمای بازداشتگاه دیگه داشت بیش از اندازه آزاردهنده می‌شد. دکمه‌ی بالایی پیراهنش رو باز کرد و کلافه دستی روی گردنش کشید؛ اما وضعیتش هیچ تغییری نکرد.
هوفی کشید و سرش رو پایین انداخت؛ اما زیاد نگذشته بود تا با شنیدن صدای قدم‌های شخصی که به‌خاطر تاریکی فضا نمی‌تونست چهره‌اش رو تشخیص بده، دوباره سرش رو بالا بگیره.

هیچ ایده‌ای نداشت که الان چه زمانی از روزه. به لطف فضای بدون حتی یک پنجره‌ی بازداشتگاه نمی‌تونست بفهمه که آفتاب هنوز توی آسمونه و یا غروب کرده؛ ولی خب اهمیتی هم نداشت. به لطف چند چراغی که به‌طور پراکنده از سقف آویزون بودند، می‌تونست موقعیتش رو تشخیص بده و ایده‌ای کلی از فضا داشته باشه.

چند ثانیه‌ی بعد مرد که حتماً یکی از مامورهای اداره پلیس بود جلوی سلولش ایستاد و لحظه‌ای بعد هم تونست صدای پیچیدن قفل توی کلید آهنی رو بشنوه.

"ملاقاتی داری، کیم."

متعجب از جا بلند شد و یک قدم به جلو برداشت. سلولش به اندازه‌ای کوچیک بود که اگر قدم دیگه‌ای به جلو برمی‌داشت، به در سلولش می‌رسید.
مرد در میله‌ای رو به سمت خودش کشید و منتظر به تهیونگی که هنوز سرجاش ایستاده بود، خیره موند.

"فکر می‌کردم خیلی وقته که ساعت ملاقات تموم شده."

بالاخره چیزی که فکرش رو مشغول کرده بود به زبون آورد و با برداشتن قدم دیگه‌ای به جلو، دست‌های نیمه مشت‌شده‌اش رو بالا گرفت تا مأمور ناشناس مقابلش؛ بهش دستبند بزنه.

"همینطوره. از چیزی خبر ندارم، فقط بهم گفتن که ببرمت به اتاق ملاقات."

تهیونگ با اخمی که بین ابروهاش نشست، به چفت شدن دستبند فلزی دور مچ دست‌هاش خیره شد. نور فضا کم بود؛ ولی نه اونقدری که نتونه برق دستبند فلزی که از همین ثانیه‌ی اول داشت مچ دست‌هاش رو آزار می‌داد، ببینه.

درست مثل یک جوجه اردک پشت سر سرباز قدم برمی‌داشت و به این فکر می‌کرد چه کسی می‌تونه به ملاقاتش اومده باشه.
زمانی که در بازداشتگاه باز شد، نور زیاد راهرو چشمانش رو آزار داد، برای همین هم اخمش غلیظتر شد و پلک‌هاش رو جمع کرد تا کمتر اذیت بشه.

زیاد نگذشته بود تا به اتاقی رسیدند که تهیونگ حدس می‌زد مخصوص ملاقات باشه. حالا که به نور عادت کرده بود، راحت سرش رو بالا گرفت و کنجکاو به در بسته‌ای خیره شد که تا چند ثانیه‌ی دیگه باز می‌شد.

"برو داخل."

تهیونگ نیم‌نگاهی به مردی که در رو براش باز کرده بود انداخت و بعد خیلی سریع نگاهش رو اطراف اتاق کوچک مقابلش چرخوند. کسی داخل نبود و تنها چیزی که می‌تونست ببینه یک میز فلزی کوچک و دو صندلی در دو طرفش بود.
با راهنمایی مرد داخل رفت و نیازی نبود تا چیزی ازش بپرسه تا بفهمه باید اونجا انقدر منتظر بمونه تا بالاخره بفهمه کیه که به ملاقاتش اومده.

No Body, No Crime🎭 [VKook, KookMin,YoonMin]✓Onde histórias criam vida. Descubra agora