تقریبا یک هفته از اون شب میگذشت. از آخرینباری که تهیونگ سعی کرده بود تا با جونگکوک صحبت کنه.
خرده سنگی که جلوی پاش بود رو با پنجهی کفشش به جلو پرت کرد و نگاه بیحسش رو به سنگ کوچک و تقریباً گرد داد که چند متر جلوتر بالاخره متوقف شد.
تموم این مدت دنبال موقعیت مناسبی بود که شاید بتونه احساساتی که این مدت فهمیدتشون رو به زبون بیاره و حرفش رو بالاخره به جونگکوک بزنه؛ اما خودش هم نمیدونست که چرا این کار رو نمیکنه.
تنها چیزی که توی این مدت خیلی خوب فهمیده بودش سرد شدن جونگکوک بود. در واقع همین بود که بهش اجازه نمیداد یکبار دیگه بخواد عذرخواهی کنه و اینبار بخواد حتی از حسش هم حرف بزنه؛ اما تنها دلیل سکوتش این نبود.
تهیونگ چیزی نمیگفت چون میترسید. میترسید حرف دلش رو به جونگکوک بگه و اون هم خیلی سرد پیشنهادش رو رد کنه.شاید مضحک و حتی خجالتآور به نظر میرسید؛ اما تهیونگ تا حالا به هیچکس پیشنهاد نداده بود و برای همین هم از رد شدن میترسید. زیرلب لعنتی به خودش فرستاد و روی نزدیکترین نیمکت محوطه نشست.
دست چپش رو بالا آورد تا ساعت رو چک کنه و مطمئن بشه قرار نیست دیرش بشه. همونطور که انتظارش رو داشت هنوز حدود ده دقیقهای وقت باقیمونده بود، پس خودش رو روی نیمکت سرد فلزی رها کرد و نفس خستهاش رو بیرون داد.
فقط چند ماه دیگه با فارغالتحصیلی فاصله داشت و برای همین این روزها مجبور میشد خیلی بیشتر از گذشته به دانشگاه سر بزنه. البته اعتراضی هم نداشت، بهتر از این بود که تمام روزش رو توی اتاق خفهی خوابگاه بگذرونه. اون هم وقتی به نظر نمیرسید قرار باشه جونگکوک رو مثل همیشه پشت میز تحریرش مشغول درس خوندن ببینه.
چشمهاش رو برای چند ثانیه هم که شده بست و اجازه داد نسیم خنک و دوست داشتنی صبح زمستون، صورتش رو نوازش کنه. احساس سنگینی میکرد.
با اینکه این مدت نهایت تلاشش رو کرده بود تا خودش رو قانع کنه کارهای دانشگاه اونقدری زیاد شده که جونگکوک کل روز رو مشغول باشه و برای همین هم این روزها زیاد نمیبینتش؛ اما نمیتونست خودش رو گول بزنه.
تموم این یک هفته جونگکوک داشت ازش فرار میکرد و تهیونگ با وجود استدلالها و بهونههایی که برای خودش میتراشید، این رو به خوبی میدونست.پلکهاش رو از هم فاصله داد و به آسمون ابری بالای سرش زُل زد. ابرهای تیره درستی اخبار هواشناسی امروز صبح رو تایید میکردند. با ابرهای سیاهی که توی آسمون دیده میشدند، به نظر میرسید تا چند ساعت بعد قراره تموم محوطه با لایهی سفید رنگی از برف پوشیده بشه.
نگاهش رو با چند ثانیه تأخیر از آسمون گرفت و از روی نیمکت بلند شد. با اینکه هنوز چند دقیقه وقت داشت؛ اما به خاطر لرزی که ناگهانی به تنش نشسته بود ترجیح میداد که داخل دفتر استادش منتظر بمونه، نه توی محوطه. پس دوطرف پالتوی طوسی رنگش رو به هم نزدیک و با قدمهای بلندی به سمت ساختمون اصلی دانشکدهی معماری حرکت کرد.
ESTÁS LEYENDO
No Body, No Crime🎭 [VKook, KookMin,YoonMin]✓
Fanficʚ Fanfiction ɞ ꒰ Couple: VKook, KookMin, YoonMin ꒱ ꒰ Genre: Romance, Crime, Angst, Smut🔞 ꒱ ″ تهیونگ پسر خوش گذرونی که تا به حال هیچ رابطه ای فراتر از سکس نداشته و علاقه ای هم به تجربه کردنش نداره سال اول کالج با جونگکوک آشنا میشه، هم اتاقیش توی خوا...