پشت میز نشسته و لیوان داغ قهوهاش رو بین دستهای نسبتاً سردش گرفته بود. کتاب مقابلش رو ورق زد و رواننویس توی دستش رو زیر کلمهها گذاشت تا گمشون نکنه و به خوندن ادامه داد.
همیشه با یک دور خوندن هر مطلبی، ذهنش تماما اون رو ذخیره میکرد و دیگه نیازی به دوباره خوندن نداشت؛ اما حالا برای خوندن هر خط دقیقهها وقت صرف میکرد و با اینحال حتی یک کلمه هم متوجه نمیشد.میدونست این تلاشش برای درس خوندن هیچ فایدهای براش نداره؛ اما باید چیکار میکرد؟
با امیدواری برای درست شدن رابطهی بینشون اومده بود خوابگاه تا با تهیونگ صحبت و همه چیز رو درست کنه؛ اما تنها چیزی که نصیبش شد تنهایی بود، درست مثل همیشه.جرعه ای از قهوهش نوشید و با کلافگی کتاب جلوش رو بست، دیگه نمیتونست بیشتر از اون چیزی بخونه؛ یا در اصل به تلاش بیفایدهاش برای فهمیدن ادامه بده.
تمام ذهنش پر شده بود از تهیونگ. به این فکر میکرد که اگر تهیونگ الان پیشش بود چیکار میکرد؟ باهاش صحبت میکرد یا فقط خودش رو بین بازوهای تهیونگ جا میداد و میگذاشت سکوت به هردوشون فرصت یک شروع دوباره رو بده؟پلکهاش رو روی هم گذاشت و پیشونیش رو به میز تکیه داد. ساعت تازه نه شب شده بود و میدونست وقتی تهیونگ به پارتی بره تا ساعت سه یا چهار صبح برنمیگرده.
لبخند تلخی زد و دستی به بازوش کشید. سردش نبود؛ اما حس تنهایی احساس سرمای عجیبی رو بهش منتقل میکرد.
جونگکوک با تنهایی هیچ مشکلی نداشت، در واقع تنهایی رو دوست داشت؛ اما دلش میخواست تنهاییش رو با تهیونگ قسمت کنه.زنگهای خطر توی سرش به صدا در اومده بودند. جونگکوک هیچوقت ارتباطی با کسی برقرار نمیکرد تا وابسته نشه و تنها نمونه. همیشه معتقد بود شروع یک رابطه پایانی رو به همراه خودش داره و جونگکوک از پایانها متنفر بود.
اما حالا برخلاف اعتقاد خودش عمل کرده و وابستهی تهیونگ شده بود، و این حتی بیشتر از قبل عصبیش میکرد.اون تهیونگ رو خیلی خوب میشناخت، میدونست هیچی نمیتونه روتین زندگی پسر و همینطور شخصیت بیخیال و خوش گذرونش رو عوض کنه.
امید پوچی که توی وجودش شکل گرفته بود به یکباره با افکارش از بین رفت و جونگکوک هر لحظه بیشتر احساس بدی نسبت به خودش پیدا میکرد.
میدونست نباید بیشتر از این فکر کنه؛ چون در اصل همین افکارش اون رو به این وضع میانداختند؛ اما نمیتونست جلوشون رو بگیره.
در واقع بدون تهیونگ نمیتونست.بغض توی گلوش رو به سختی قورت داد و از روی میز بلند شد، سمت آشپزخونهی کوچیک گوشهی اتاقشون رفت و لیوان قهوهاش رو توی ظرفشویی گذاشت. نگاهی به عکس دونفرهاشون که روی یخچال بود انداخت و دستی به لبخند تهیونگ کشید.
هر دو لبخند میزدند و دیدن اون عکس باعث میشد به این فکر کنه تهیونگ تنها کسیه که باعث میشه جونگکوک واقعا لبخند بزنه. اون برای لبخند زدن هیچ دلیلی جز تهیونگ نداشت.
VOUS LISEZ
No Body, No Crime🎭 [VKook, KookMin,YoonMin]✓
Fanfictionʚ Fanfiction ɞ ꒰ Couple: VKook, KookMin, YoonMin ꒱ ꒰ Genre: Romance, Crime, Angst, Smut🔞 ꒱ ″ تهیونگ پسر خوش گذرونی که تا به حال هیچ رابطه ای فراتر از سکس نداشته و علاقه ای هم به تجربه کردنش نداره سال اول کالج با جونگکوک آشنا میشه، هم اتاقیش توی خوا...